صدای جمهوری اسلامی ایران

همسر شهید محسن حججی در رادیو اربعین: كار در نمایشگاه دفاع مقدس باعث آشنایی و ازدواجم با شهید حججی شد

همسر شهید محسن حججی در رادیو اربعین:

كار در نمایشگاه دفاع مقدس باعث آشنایی و ازدواجم با شهید حججی شد

زهرا عباسی گفت: سال 91 در نمایشگاه دفاع مقدس كار می‌كردم، محسن هم در بخش كتاب فروشی و عكاسی فعالیت می‌كرد. فكر می‌كنم «شهید حججی» حاجتی بود كه من داشتم و وقتی به خواستگاری‌ام آمد و ازدواج كردیم این حاجت برآورده شد.

به گزارش روابط عمومی رادیو اربعین،«زهرا عباسی» همسر شهید «محسن حججی» اظهار داشت: پسرم علی‌ آقا كامل می‌دانند بابایی بوده و قهرمان زندگی‌اش بابا محسنش است. چهارسال و نیم دارد و مدام می‌پرسد بابا محسن دشمن‌ها را كشت؟ بابا محسن رفت جنگ و از این سوال‌ها؟
در ادامه گفت‌و‌گوی تفصیلی خانم عباسی همسر شهید محسن حججی با رادیو اربعین را می‌‌خوانید. 
زهرا عباسی در خصوص نحوه آشنایی‌اش با شهید حججی می‌گوید: «این بر می گردد به طلبی كه من داشتم قبل از ازدواجم. وقتی قرار است اتفاقی بیفتد، آن اتفاق می افتد اینكه قبلش شما چی طلب كردی از خدا، اون مهمه! من به شهید كاظمی خیلی علاقه داشتم، دوست داشتم از سبك زندگی و منش این شهید درس بگیرم. 
فكر می كنم شهید حججی حاجتی بودند كه من داشتم و وقتی ایشان خواستگاری من آمد و با هم ازدواج كردیم این حاجت برآورده شد. سال 91 در نمایشگاه دفاع مقدس كار می كردم، ایشان هم در بخش كتاب فروشی و هم عكاسی مشغول كار بودند. این آشنایی منجر به آشنایی خانواده ها شد. انگار خدا می خواست این اتفاق بیافتد. و كمتر از یك ماه بعد از آشنایی ما بود كه با هم عقد كردیم.»
بار اول محسن را دیدم گفتم چقدر شبیه شهداست
او در مورد خصوصیتی از شهید حججی كه به دلش نشست این طور می گوید: دفعه اولی كه بنده دیدمش، گفتم چقدر شبیه شهداست. خانواده نیز همین حرف را زدن كه چقدر شبیه شهداست. نور اخلاص و ایمان در چهره‌اش پیدا بود با وجود اینكه ظاهر ساده ای داشتند.
ایشان بعد از آشنایی با من، برایم تعریف كردند در سفر یك روزه ای كه به حرم امام رضا (ع) به مشهد مقدس داشتند، از خود حضرت خواستند كه خانمی داشته باشند كه اسم‌شان زهرا و از خانواده‌های سادات باشد، مادرم سادات است. ما در مجموعه شهید كاظمی بود كه فعالیت می كردیم. دقیقا بعد از اینكه آشنا شدیم گفتند من چنین چیزی را از خدا خواسته بودم. من خودم هم این طوری بودم كه اگر كسی بود كسی خواستگاری‌ام بیاید، كسی باشد كه حضرت زهرا(س) تاییدش كنند.
در واقع شهید كاظمی واسطه این نیت ما و ازدواجمان بود و حضرت زهرا (س) هم نقطه اشتراك ما بوده است. وقتی خانواده می‌گفتند: چقدر چهره حججی شبیه شهداست، اوایل ناراحت می شدم، حتی گریه می كردم. روزی كه خواستگاریم آمد، یك شرطی گذاشت. گفت دوست دارم همسرم در مسیر شهامت و شهادت من را یاری كند. پرسید می توانی شرط من را قبول كنید؟ آن جا قبول كردم چون هدفمان یكی بود. من خیلی شهید تورجی زاده را دوست داشتم. من قكر می كنم هر چیزی كه بدست آوردیم همان ارتباط های قلبی و دلی بود كه با شهدا برقرار كردیم و بدست آوردیم.
وقتی این شرط را گذاشتند، من قبول كردم. هر چند كه ایشان اصلا آن موقع پاسدار نبودند. می گفتم انشاء الله عاقبت كارشان و زندگی‌مان ختم به شهادت شود. بی قراری‌های شهید بیشتر می شد، ایشان با اصرار من به سپاه رفتند. می گفتم: آقا محسن اگر شما سپاه بروید و آنجا شاغل شوید، زودتر به هدفتان می‌رسید؟ محسن اوایل قبول نمی‌كرد می گفت این مسیر سخته، ماموریت دارد، تنهایی دارد. اما من خودم قبول كردم و گفتم هر جایی كه اسم اسلام باشد باید بروی. هر جایی كه اسم مظلوم باشد باید برویم. این یك وظیفه انسانی است.
محسن در سپاه شاغل سپاه شد، بی‌قراری هایشان بیشتر شد. چون در جریان بحث مدافعان حرم قرار گرفتند. در شیراز یكی از پاسدارهایی كه  دوره می دیدند، شهید شد، من خیلی جدی نگرفتم و گفتم تازه وارد سپاه شده، غیر ممكن است كه آقا محسن را ببرند، قطعا افرادی را می برند كه خیلی تخصص داشته باشند و یا حتما داوطلبانه بروند.
مدت كمی گذشت بعدش علیرضا نوری شهید شدند، بیقراری‌هایش بیشتر شد، او با شهید دوست نبود،  ولی چهره شان را كه می دیدیم نمی توانستیم تحمل كنیم، شهید نوری نیز یك چهره نورانی داشتند. آقامحسن می گفت این شهید هم زن و بچه دارد و رفته است.
محسن شروع كرد به خواندن كتاب هایی كه مخصوص كارشان بود، مطالعه و تحقیق می‌كرد، خیلی زیاد دقت می كرد كه اگر شد اعزام شود نتوانند ایراد بگیرند. نهایت اینكه  در سال 94 بعد از كلی خواهش و اصرار و نذر و اینكه چهله بگیریم قسمت شد كه برای اولین بار، عازم سوریه شود. 
شهید اهل تفال زدن به قرآن هم بود، برای خواستگاری هم تفال ‌زده بود. به هم حافظ و هم به قرآن. اهل دل بود، جلسه اول خواستگاری داشتیم صحبت می كردیم، كلا جلسات خواستگاری ما هم همان یك جلسه بود. گفتند قرآن دارید؟ قرآن را باز كرد سوره نساء بود آوردند: گفتند كه خداوند گفته كه زن‌ها زیورهایشان را بپوشانند و چیزهایی كه راجع به حجاب زنان بود و گقت پیروی كنید از آین آیه. من گفتم قبول می كنم به كمك شما و همراهی شما. و با كمك شما بتوانم آن طوری كه می خواهید باشم كه آرام آرام شدم آن همسری كه ایشان می خواستند.
در بخش دیگری از صحبت‌ها همسر شهید حججی از حضور در اردوهای جهادی می‌گوید: «اردوهای جهادی را با هم شركت می‌كردیم. محسن سعی می كرد مقدار پولی را در سال پس انداز كند و آن را به كار فرهنگی و جهادی اختصاص دهد.  به گوش بود كه زمان اردوهای جهادی برسد و او هم برود، می‌گفت برای اهالی روستا هر كاری بشود از عملگی تا هر كاری حاضر است انجام دهد. كار بنایی‌اش كه تمام می‌شد می رفت قرآن و اذان را به بچه های كوچك یاد می داد. در ساخت مسجد شریك بود.»
از فرصتی كه خداوند به عنوان عمر به ایشان عطا كرده بود، استفاده می كرد و آن ایام را به بطالت نگذراند. یك جوری زندگی كردند كه خدا عاشق‌شان شود. خداوند هم قشنگ خریدارش شد. به نظرم باید مثل شهید زندگی كنی تا عاقبت به خیر شدنت مثل شهید باشد.
همسر شهید حججی در پاسخ به گوینده برنامه كه از او می پرسد از لحظه‌ای بگو كه عكس و تصویری از شهید دل مسلمان‌های جهان را لرزاند، و كسانی كه حتی اسم شهید به گوش‌شان نخورده بود تحت تاثیر قرار گرفتند، جواب می دهد: می‌توانم بگویم سخت‌ترین سوال را از من پرسیدید. معمولا یك نفری كه داغ می‌بیند، جمع می شوند دورش حالا آرام آرام می گویند این اتفاق افتاده. اولش می گویند زخمی شده، بعد می گویند حالش بده بعد آرام آرام خبر رفتنش را می دهند. چند ساعت قبل از اسارت‌شان با او صحبت كردم،  محسن اول گفتند كه دلم خیلی برای شما تنگ شده، دلم برای علی آقا تنگ شده، انشاء‌الله اگر بشود برای عرفه بر می‌گردم، نشد دهه اول محرم بر می گردم. بعد گفت اصلا شما بیائید سوریه زیارت كنید. با این صحبت محسن آن شب خیلی خوشحال بودم. پرسید تا آن موقع علی آقا (پسرمان) راه می افتد كه استقبالم بیاید. گفتم: آره تا آن موقع راه هم افتاده و می آید استقبالت.
«صبح زود، علی آقا را هم برداشتم با خوشحالی از خانه پدرم زدم بیرون، تا كارها را انجام بدهم تا منتظر بمانم كه خبرم بدهد. رفتم بانك كه دیدم همینجوری داره برام پیام می‌آید، تلگرام ایشان در گوشی من هم نصب بود كه اگر پیام مهمی آمد به محسن اطلاع بدهم. پیام آمد عكس آمد و دوستانشان می نوشتند یا حسین، یا اباالفضل، نگران شدم،گوشی را چك كردم و پیام را باز كردم و دیدم همان عكسه و همان ملعون پشت سر آقا محسنه. اولش خنده‌ام گرفت، دوستانشان شوخ بودند. گفتند چقدر دوستانشان بیكار هستند. گوشی را خاموش كردم و صفحه را قفل كردم.یك لحظه گفتم بذار برگردم عكس را دوباره نگاه كنم. دیدم روی پیراهنش نوشته جند خادم المهدی.»
من نفهمیدم افتاده بودم روی زمین و خودم را می زدم.تصورش را نداشتم. شهادتش را اگر شنیده بودم این طور نمی‌شدم. اسارت را نمی توانستم تحمل كنم. دیدم این عكس واقعی است. دیدم  همه خبرنگارها و خبرگزاری‌ها این عكس را منتشر كردند. در آن اوضاع ید روحی عده‌ای به من گفتند اسرا را با هم مبادله می كنند، مشكل حل می شود و محسن آزاد می‌شود. از این حرف‌هایی كه بخواهد دلگرمی بدهند. من نمی توانستم قبول كنم. تماس گرفتم به پدرم و گفتم بابا بیا، بیا كه بی‌كس شدم. پدرم چند دقیقه قبلش خبردار شده بود زنگ زده بود كه از مابقی بپرسد كه این خبر واقعی هست یا نه؟ تمام كسانی كه پشت باجه های بانك بودند، آمدند پیشم .همه گریه می كردند. تمام مردم اشك می ریختند.
دیدم بعضی‌ها می گویند، می خواست نرود. پدرم می گفت: زهرا آرام باش اسیر نشده. آن لحظه بود كه فهمیدم ،واقعا آقا محسن رفتنی شده است. این كه اسیر شده من را اذیت می كرد.باخودم می گفتم یعنی الان در چه حالیه؟ چه طور اذیتش می‌كنند. جوری شد كه ختم سوره حمد را برداشتیم 70 هزار ختم سوره حمد كه آقا محسن شهید شود. خودم خبر اسارتش را به همه دادم. خبر را خودم فهمیدم. وقتی رفتیم خانه نزدیك های سحر بود كه گوشی‌مان را باز كردم كه دیدم در یكی از گروه ها نوشته شده شهید بی سر شهادتت مبارك.
من خود به چشم خویشتن دیدم كه جانم می رود
من آنجا دوباره گریه كردم. با خودم گفتم چه جوری هست من كه زنش هستم نمی دانم. فردی به من زنگ زد و گفت: مگه خودت نخواستی كه به سپاه برود و به آرزویش برسد، الان شهید شده مثل امام حسین(ع) شهید شده. هم خوشحال بودم از آن جایی كه همسرم شهید شده. هم اینكه من خود به چشم خویشتن دیدم كه جانم می رفت. من كمی بیشتر از عشق تو را می‌فهم. علی آقا تازه بابا گفتن را یاد گرفته بود تازه راه رفتن را یاد گرفته بود. گفتم از همه لذت‌ها می گذرم تا تو به خواسته‌ات برسی. به ایشان گفتم: دلم تنگ شده برات و هیچی ازت نمی خواهم. هیچ توقعی از شما ندارم. آن دنیا شفاعتم كن. هوای علی را داشته باش تو و دوستان شهیدت. برای ظهور آقا امام زمان (عج ) دعا كنید، قطعا آقا یك نگاه دیگری به ما می كند ما كه گناهكار هستیم.اسارت در راه حق توسط دشمن خودش یك اجری دارد و شهادت هم اجری دیگر، هر چند كه آقا محسن قبل از اسارتشان جانباز هم شده بودند.
خانم عباسی در مورد علی می گوید: علی آقا كامل می دانند بابا محسنی بوده، و قهرمان زندگی اش بابا محسنش است. به پدرش علاقه خاصی دارند با اینكه چهارسال و نیم دارد مدام می پرسد بابا محسن دشمن‌ها را كشت؟ بابا محسن رفت جنگ و از این سوال‌ها؟
خودم این نگرانی را دارم. ای كاش علی آقا یك طور متوجه شود كه پدرش چطور شهید شد واقعا برای من سخت‌ترین كاری هست كه بخواهم برایش توضیح بدهم. هنوز می توانم حواسش را طوری پرت كنم كه متوجه نحوه شهادت پدرشان نشود.
او ادامه می دهد: من روزهای اول خیلی بیقرار بودم. من متوسل به امام حسین (ع) شدم و از ایشان خواستم كه قلب من را آرامش دهند.خیلی باهاشون صحبت كردم و التماسشون كردم. واقعا تحملش برایم سخت است. وقتی كه دیدم آرام آرام دیگر آن قدر بیتاب نیستم سعی می كردم اگر گریه می كنم، به اشكم هدف  بدهم به طور مثال برای امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) گریه می كردم.
همسر شهید حججی ادامه می دهد: در حال حاضر روضه رفتن برای من خیلی فرق می كند با گذشته، من با خودم خیلی تمرین كرده بودم كه همسرم اگر شهید بشود، چه كار باید كنم؟ ساعت‌هایی كه می نشستم برای شهادتشان دعا می كردم و بعد می‌رفتم جلوی آینه و با خودم حرف می زدم كه گریه نكن و آرام باش. خودت می خواستی ،آرزویش بود. این طوری به خودم آرامش می دادم.
قبل از شهادت ایشان، تمام هیات‌هایی كه با هم می رفتیم، آن وسط اشك و آه و گریه برای امام حسین و سر بریده‌ حضرت بود، می دیدم كه پیام می آمد روی گوشی‌ام، آقا محسن پیام می داد كه تو را خدا دعا كن كه شهید شوم، و شروع می كردم به بیشتر گریه كردن. همیشه بهش می گفتم، من كمی بیشتر از عشق تو را می فهم، برایش دعا می كردم. علیرغم میل باطنی‌ام برایش دعا می‌كردم. بعد از شهادتشان هر هیات و روضه ای كه می رفتم خیلی حس و حالش دیگر برای من فرق می كرد.
وقتی كه از سر بریده امام حسین برای من روضه می خوانند، من را می برد در مقتلی كه مربوط می شود به آقا محسن. من فیلم شهادت‌شان را ندیده‌ام اما مدام تصور می كنم این تصور در روضه ها قلب من را به درد می آورد. وقتی كه صحبت از بی‌دست شدن حضرت عباس می‌شود یاد آقا محسن می افتم. از تشنگی لبشان. از اسارت‌شان، از كربلایشان. یك روضه ای هست برای خودشان. مداح می خواند، مدام گریز می زنم به آقا محسن.
او در بخشی از صحبت هایش از خاطره‌های ناگفته ی خود می گوید: «قبل از اینكه سوریه، بروند می گفتند:خیلی دلم می خواهد كه قبرم حسینیه باشد. پارچه سیاه و پرچم زده باشد. قبل از اینكه پیكر بی سرشان را بیاورند، در شهر نجف‌آباد نیمه های شب قبل از سحر و اذان با یكی از دوستانم رفتیم آن جایی كه قبرشان را كنده بودند. داخل قبر شدم، پارچه مشكی از قبل خریده بودم. همراه با یك پارچه قرمز رنگ كه داده بودم همه علما و افرادی كه قلبشان به امام حسین (ع) نزدیك است، زیارت عاشورا را سطر به سطر نوشتند. كل قبرشان را پارچه مشكی زدم.پارچه قرمز را گذاشتیم كنار صورتشان.بالای جایی كه قرار است باشند، پرچم یا اباصالح زدم، سر بند زدم.
یك حسینیه خیلی خوشگلی درست شد. من داخل قبرشان دراز كشیدم نزدیك 40 الی یك ساعت شد، انگار توی این دنیا نبودم. گاهی كه با آقا محسن می رفتیم نزدیك مزار شهدا، قبرهایی را كه كنده بودند. همیشه می گفتم مثل پرتگاه می‌ماند، آقا محسن داخل قبر رفته بودند. وقتی داخل قبر آقا محسن شدم، متوجه شدم قبرشان شبیه آن قبرها نبود. آرامش خاصی در  آرامگاه ابدی شان حس می شد. واقعا حسینیه بود.

مرتبط با این خبر

  • سلام آقاجان؛ سلامی از عشق و عطش در استودیوی رادیو اربعین

  • با وضو وارد رادیو اربعین می‌شوم/ اجرای دلی یك برنامه صبحگاهی

  • همزمان با شهادت امام رضا (ع) فعالیت رادیو اربعین به اتمام می‌رسد

  • مسابقه بزرگ خاطره‌نگاری اربعین

  • بیش از 130 نفر از افراد بی‌بضاعت به واسطه رادیو اربعین به عتبات مشرف شدند

  • پخش كتاب صوتی صلح امام حسن (ع) و ترویج وحدت بین شیعه و سنی/ آشنایی مخاطبان با سبك زندگی ائمه اطهار(ع)

  • رادیو اربعین رسانه ای كه مردم آن را از خود می دانند

  • عاشقی با اجرای رادیو اربعین/مردم در عزاداری حسینی بخشنده‌تر هستند

  • اربعین مهمترین سرمایه فرهنگی انقلاب اسلامی برای جذب دل ها شده است

  • اجرای همراه با دانش و تخصص