پدر شهید حسینی میگوید: حاج قاسم را كه دیدم گفتم بیایید داخل. او گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید میآیم. خندیدم و گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، شخصیتی چند بُعدی داشت. مردی كه بزرگترین جنگاوران دنیا از هیبتش واهمه داشتند، وقتی مقابل خانواده شهدا قرار میگرفت چنان متواضعانه رفتار میكرد كه نشان دهد آنها برایش عزیزترین ولی نعمت هستند.
پدر شهید سیدصادق حسینی از شهدای لشكر فاطمیون خاطره فراموش نشدنیاش را با سردار سلیمانی این گونه روایت میكند:
بهمن ماه سال 97 به مناسبت سالگرد شهادت شهادت پسرم از طرف لشكر فاطمیون ما را برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه بردند. در هتلی كه مستقر بودیم حدود 250 خانواده دیگر فاطمیون هم حضور داشتند.
یك روز داخل اتاق نشسته بودیم كه در زدند. من و خانمم نشسته بودیم و عروسم بیرون بود. با صدای در، نوهام كه فرزند شهید بود، دوید و در را باز كرد. در كمال تعجب دیدیم مردیست كه تاكنون پیش از آن بارها او را یا در تلویزیون دیده بودیم یا عكسش را مشاهده كرده بودیم. حالا او در چند قدمی ما آن هم در محل استراحتمان بود. بسیار شوكه شدیم.
حاج قاسم سلیمانی با دو نفر دیگر وارد شد. با نوهام كه یك بچه حدود 5 ساله بود، طوری دست داد و احترام كرد كه گویی با یك مرد بالغ همكلام شده. سریع جلو رفتم و با همان حس هیجانی كه در درونم ایجاد شده بود، او را دیدم. سردار «یا الله» گفت و همان جلوی در ایستاد. گفتم: بیایید داخل. حاج قاسم گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید. خندیدم و گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید. تعارفش كردم به سمت تنها صندلی اتاق كه بنشیند.
حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تكیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سیدباقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست.
حال و احوالمان را پرسید و از اوضاع خانواده پسرم جویا شد. گفت: نام پسرت چه بود؟ گفتم: سید محمد صادق. نام پدرم را هم پرسید. گفتم: حاج آقا نام پدرم هم ابوطالب است.
بعد بلند شد كه برود، پیشانی مرا بوسید. ناگهان دیدم اشك چشمان سردار را پر كرده. با خودم گفتم خدایا! من حرف بیتربیتی زدم یا چیزی گفتم كه او ناراحت شد؟
در فكر خودم دنبال علت میگشتم كه سردار گفت: شما پدر شهید هستی دعا كن من همردیف پسران شما باشم. بلافاصله پس از جمله سردار گفتم: الهی آمین.
سردار خندید و گفت: هنوز دعایی نكردی كه الهی آمینش را گفتی. گفتم خودم تا تهش را خواندم. میدانستم وقتی میگوید میخواهم همردیف پسرتان باشم یعنی شهادت میخواهد. از او خواهش كردم و شماره خانهمان را دادم. گفتم: سردار! تو را به آبروی حضرت معصومه(س) هر وقت به اصفهان آمدید به خانه ما هم بیایید. ایشان هم شماره ما را در دفتری یادداشت كرد، اما هیچگاه قسمت نشد قدم در خانه ما بگذارد.
پایان پیام/