اهواز - شهید «عبدالكریم اصل غوابش» از رزمندگان خوزستانی بود كه از همان ابتدا در مسجد رشد و در نهایت در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.
مهر: گروه استانها- سمیه همت پور: باغچه امیدواری از گلهای همیشه بهار لبخندش تازه بود. هنرمند بود، روح لطیفی داشت و فانوس هنر را بر مناره اعتقادات میآویخت. سخندان ظریفی هم بود؛ جاذبهای در ورای زبانش داشت كه پیر و جوان را جذب میكرد. نسبتی با نور داشت و خورشیدوار از تمام دریچههای روشن وجودش بر همه میتابید. هنوز كه هنوز است همه مردم حصیرآباد ذكر خیرش میكنند؛ از طلبه و بسیجی و بچه مسجدی گرفته تا مغازهدار و فلافل فروش و زباله گرد! نمازش را در نهایت خضوع و خاكساری میخواند و چشمه جوشان كلام شیوایش، تشنگان طریقت حق را سیراب میكرد.
شهید عبدالكریم اصل غوابش از رزمندگان خوزستانی بود در دوران دفاع مقدس آنقدر در جبههها حضور یافت كه چندین مرحله به مقام جانبازی رسید.
عاقبت در جهاد با نیروهای تروریستی و تكفیری در سوریه به خیل شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) پیوست. آنچه در پی میآید، حاصل همكلامی ما با «زهره اصل غوابش» همسر و همسفر زندگی شهید است.
بعد از چهار دختر و یك پسر به دنیا آمد. سال 48 بود. كمی كه از آب و گِل درآمد خداوند سه فرزند دیگر هم به خانواده عمویم عطا كرد. بله درست است! ما دخترعمو پسرعمو بودیم. پدرش-عمویم را میگویم- فروشنده مصالح ساختمانی بود و ساختمان مسجد محله حصیرآباد را هم خودش بنا كرد. اینقدر مردم قبولش داشتند كه خودش شده بود پیش نماز مسجد. به همین خاطر عبدالكریم شد دنبالهرو راه پدر.
سینی استیلی را جلو میآورد و استكانهای كمر باریك چای را یكییكی جلویمان میگذارد. بعد انگار یادش بیاید كه دارد از بزرگترین قهرمان زندگیاش سخن میگوید، سرش را بالا میگیرد، بادی به غبغب میاندازد و میگوید: عبدالكریم از همان دوران كودكی در فضای مسجد رُشد كرد و برخلاف سایر هم سن و سالهایش كه علاقه به بازی در خیابان و بازی گوشی با هم سن و سالهایشان را داشتند او معمولاً مشغول نقاشی و انجام كارهای هنری بود. هر وقت او را میدیدیم، دفتر و مداد دستش بود و داشت طرحی میزد. كافی بود برگههای دفترش تمام شود آن وقت بود كه جعبههای وسایل و كارتنهای بلااستفاده و كاغذ پارهها تبدیل میشدند به یك اثر هنری كه آدم ساعتها میتوانست نظارهگر آنها باشد و از جا تكان نخورد. وقتی شروع به خلق یك اثر میكرد میرفت توی لاك خودش انگار در یك دنیای دیگر بود، گاهی از دور نگاهش میكردم و مست و مسحورِ اعجاز دستانش میشدم.
شركت در عملیاتهای نصر 8 و والفجر 10
عبدالكریم خیلی زود به مرحله پختگی رسید و قبل از رسیدن به سن تكلیف تمام فرایض را انجام میداد. در سن 11 سالگی فعالیت فرهنگی خود را در مسجد امام محمدباقر علیهالسلام كه معروف به لشكر قدس بود آغاز كرد و همین زمان بود كه جنگ تحمیلی آغاز شد. خیلی با خودش كلنجار میرفت و از اینكه نمیتواند در جبههها باشد احساس استیصال میكرد.
سال سوم دبیرستان طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت به جبهه برود. مدرسه میرفت؛ منتظر ماند كه زنگ آخر بخورد وقتی مدرسه تمام شد دیگر برنگشت خانه. رفت جبهه. از قبل كارهایش را كرده بود؛ هیچكس اما از نیت او باخبر نبود حتی به پدر و مادرش هم چیزی نگفته بود. خیلی نگران شده بودند و پرسوجو میكردند تا اینكه خودش تماس گرفت و گفت كه در دزفول تحت آموزش نظامی برای اعزام به جبهه است.
او بعد از گذراندن دورههای آموزشی به گردان امیرالمؤمنین علیهالسلام پیوست و در عملیاتهای نصر 8 و والفجر 10 بهعنوان نیروی خط شكن شركت داشت تا اینكه از ناحیه دو پا مجروح شد. همان زمان شیمیایی هم شد. وضع جسمانیاش اصلاً خوب نبود و بهناچار برای مداوا مستقیم از جبهه به لاهیجان اعزام شد. مدت زیادی درگیر درمان بود تا اینكه بالاخره جنگ تمام شد و عبدالكریم به استخدام سپاه پاسداران درآمد و به گردان جعفر طیار تیپ یكم حضرت حجت (عج) پیوست.
دورههای زرهی و تخصصی تعمیرات تانك را گذرانده بود ولی به خاطر آثار جراحتی كه در كمر و پا داشت به اصرار مسئولان در قسمت فرهنگی مشغول به فعالیت شد. خودش هم دوست داشت. روحیه نازك و لطیفی داشت. انگار خدا موقع خلقتش از صفت رحمانیتش بیشتر از همه در او دمیده بود.
سال 68 بود كه خانواده عمویم به خواستگاریم آمدند؛ البته حاجی آن موقع با عصا راه میرفت و هنوز كاملاً بهبود پیدا نكرده بود و به خانوادهاش هم گفته بود كه چطور با این وضعیت میخواهید برای من زن بگیرید كه عمویم گفته بود شما كاری به این كارها نداشته باش.
پدرم هم با من صحبت كرد و گفت: «ممكن است او در همین وضعیت بماند و خوب نشود» در واقع اتمامحجت كرد و تصمیم را به خودم واگذار كرد.
حاجی به دلیل شدت مجروحیتی كه پشت سر گذاشته بود ضعیف شده بود و خیلی نمیتوانست حرف بزند و یا یكجا بنشیند، مثل همیشه چهره مهربانی داشت وقتی به او نگاه میكردم آرامشی عجیب در من پدید میآمد؛ میدانستم كه از لحاظ اخلاقی و ایمانی چیزی كم ندارد و برای سلامت جسمش هم به خدا توكل كردم امیدوار بودم كه سرانجام این انتخاب خیر باشد. در واقع دوست داشتم در جهاد جانبازی او سهمی داشته باشم.
سرنوشت شهدا شهبیه معصومان است
سیزدهم مهر سال 68 ازدواج كردیم. در ابتدا در خانه عمویم، پدر حاج كریم زندگی میكردیم ولی مدتی بعد زمینی در یكی از مناطق محروم شهر خریدیم و چون هزینه كارگر و بنا نداشتیم حاجی بنایی میكرد و من هم بهعنوان كارگر مصالح به او میدادم. آن روزها را خوب به خاطر دارم. روزهای خیلی سختی بود ولی باورتان نمیشود اینكه خودمان دوتایی داریم خانه آرزوهایمان را با هم بنا میكنیم، اینقدر برایمان شیرین بود كه هیچوقت هیچكداممان شِكوه و گلایهای نمیكردیم و از تكتك لحظههای آن لذت میبردیم تا اینكه بالاخره خانه ساخته شد.
خانه بزرگ و خوب بود و پنج سالی آنجا بودیم اما به دلیل آلودگیهایی كه كارخانه نزدیكمان ایجاد میكرد و تأثیر بدی كه بر عارضه شیمیایی حاجی داشت مجبور به فروش آن و جابهجایی به محله قدیمی خود یعنی حصیرآباد شدیم. خانهای به آن بزرگی كه خودمان آجر به آجرش را ساخته بودیم، فروختیم و آمدیم اینجا در یك خانه چهل متری زندگیمان را با هزار امید ادامه دادیم.
ماحصل زندگی شیرینمان یك دختر و یك پسر است به نامهای مهین و مجید. آب دهانش را قورت میدهد، شانههایش را به بالا میاندازد و میگوید: خیلیها ممكن است بگویند شهدا با بقیه مردم فرق دارند اما واقعاً اینطور نیست. آنها هم از جنس همین مردم بودند. معصوم نبودند اما سرنوشتی مشابه معصومین داشتند. بهجرات میتوانم بگویم اگر حاجی نبود من از لحاظ اعتقادی به این رُشد نمیرسیدم، تحمیلی در كار نبود بلكه با رفتارش اطرافیان را تحت تأثیر قرار میداد، فداكاری و مهربانی و دلسوز بودنش و ساده زیستی و بیریا و كمتوقع بودنش او را از دیگران متفاوت میكرد.
پیش میآمد به حاجی میگفتم فرشها را عوض كنیم. میگفت: پاره هستند؟ سر تكان میدادم كه یعنی نه! میپرسید: مشكلی دارند؟ میگفتم: نه میگفت: خُب برای چه عوضشان كنیم؟ گفتم: حاجی قدیمی شدهاند. از رنگ و رو افتادهاند انگار. ببین از روز اول تا حالا چه قدر رنگشان عوض شده است. اگر آلان پولنداری، اشكال ندارد. میشود بهصورت قسطی فرش جدید خرید. حاجی بهقدری نرم مخالفتش را میگفت كه من هم قانع میشدم.
توكل و ایمان حاجی مثالزدنی بود، بارها میشد كه مشكلی یا كمبودی پیش میآمد و من میگفتم: «حاجی حالا چه كار كنیم؟» عبدالكریم میگفت: خدا كریم است هنوز خیلی وقت هست جور میشود و واقعاً هم همینطور میشد. دلبستگی به مال دنیا نداشت بهگونهای كه وقتی به او گفتم برای خرید ماشین اقدام كنیم گفت: خودت بخر و گواهینامه بگیر و استفاده كن! به شوخی گفتم: حاجی ماشین به نام من میشود آن وقت سوارت نمیكنم! گفت: میخواهی با این آهنپاره مرا تهدید كنی؟ خانه و ماشین و زندگی همه برای خودت، اگر روزی دیدی حاج كریم بگوید چیزی مال من است.
راویتگر دفاع مقدس
راوی دفاع مقدس بود. فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج شهید نریمی و مسئولیت هیئتامنای مسجد امام علی علیهالسلام منطقه حصیرآباد را هم بر عهده داشت. برای اینكه به فعالیتهای مسجد پروبال بدهد چند باب از منازل اطراف مسجد را خرید به ساختمان مسجد ملحق كرد.
كار عبدالكریم شب و روز نداشت و دائم در مأموریت بود. فقط روزهای جمعه پیشِ ما بود آن هم نه همیشه! همان یك روز را هم كه خانه بود یا به انجام كارهای تعمیراتی مدارس بچهها و رنگآمیزی و تعویض شیشه و غیره میگذراند یا به فعالیتهای مسجد و پایگاه بسیج، یعنی ما حاجی را خیلی نمیدیدیم چون همه مردم محل از او انتظار داشتند. مرد خانه ما بود اما انگار بزرگمردی بود برای همه اهالی. حاجی یك هیئت زنجیرزنی را با 10 نفر در محل راهاندازی كرد كه حالا به بیش از 500 نفر زنجیرزن رسیده است كه هر سال ماه محرم 10 شب مداحی و زنجیرزنی برگزار میكنند. همه این كارها را یك تنه انجام میداد؛ سال اولی كه حاجی در میان ما نبود و برادرهایش كارهای او را بر عهده گرفتند اظهار تعجب میكردند كه چه گونه او بهتنهایی این همه كار را انجام میداده و ما چند نفریم و به كارها نمیرسیم.
در انجام دكور یادواره شهدا در اهواز و خارج از اهواز شناخته شده بود. با وجود اینكه از دردهای كهنهاش رنج میبرد ولی با روحیه بر دردها غلبه میكرد و همیشه پایكار بود. هیچوقت بهانهای برای نرفتن نمیتراشید. هر جا یادواره شهدا بود با علاقه میرفت و چند روز وقت میگذاشت. به او میگفتم: این همه زحمت میكشید چیزی هم به شما میدهند؟ میگفت: كسی كه برای شهدا كار میكند نباید انتظار دست مُزد داشته باشد.
شبیه قهرمانهای فیلمها و قصهها بود ولی واقعی بود. میشود از زندگی او كتابها نوشت. اینقدر مردم از او خاطرههای خوبی دارند. ارتباط خیلی خوبی هم با بچههای مسجد داشت ولی این باعث نمیشد كه از بچههای خودش غافل شود. خیلی خیلی دوستشان داشت. مخصوصاً به مهین علاقه خاصی داشت. علاقهشان دوطرفه بود؛ عاشق هم بودند و حتی بعد از ازدواج مهین هم خیلی هوایش را داشت.
شاید كمیت بودنش در منزل خیلی نبود اما همان قدری هم كه بود آنقدر كیفیت داشت كه نمیگذاشت ما مُكدر شویم. پسرم 19 سالش بود و سال اول دانشگاه بود كه یك روز به خانه آمد و گفت: میخواهم موضوعی را مطرح كنم میدانم مخالفید ولی من زن میخواهم. من با تعجب گفتم: شما هم از لحاظ سنی و هم شغل و درآمد در سطحی نیستید كه ما اقدام كنیم؛ برای كدام دختر برویم كه شرایط شما را قبول كند؟ حالا زود است صبر كن به وقتش.
حاجی با خون سردی گفت: خانم! كار شما مثل این است كه فردی بگوید تشنه هستم و شما بگویی صبر كن چند سال دیگر به تو آب میدهم. خدا خیرت بدهد خُب ممكن است تا تو آب بیاوری آن بیچاره از تشنگی تلف شده باشد. بعد رو كرد به مجید و گفت: بابا جان كار خوبی كردی كه موضوع را مطرح كردی، چون اگر خدای نكرده فشاری را تحمل و یا خطایی بر تو میرفت پای من و مادرت نوشته میشد.خلاصه دستبهكار شدیم و خدا هم قسمت كرد و پسرمان ازدواج كرد.
اعزام به سوریه
دامادم هم از نیروهای حاجی بود و وقتی مدتی او را زیر نظر داشت و تحقیق كرد؛ به مهین گفت: اگر مورد ازدواج پیش بیاد با پاسدار ازدواج میكنی؟ دخترم گفت: اگر مثل شما باشد بله.
در تمام تصمیمات زندگیمان كلیدیترین نقش را ایفا میكرد و همه چشممان به دهان او بود كه ببینیم چه میگوید با این حال تمام اختیار زندگی را به من سپرده بود و اصلاً در ریز مسائل وارد نمیشد و میگفت: شما اختیار كامل داری، چون من شغلم طوری است كه یك روز هستم و چند روز نیستم.
وقتی خانه بود خیلی سعی میكرد به ما برسد و مدام از من معذرتخواهی میكرد و میگفت: سنگینی بار این زندگی بر دوش شماست. چون خرید منزل هم با من بود و حاجی از هیچچیز خبر نداشت. میگفت وقتی همكاران از قیمت ارزاق صحبت میكنند من حرفی برای گفتن ندارم.
آبان ماه سال 93 بود كه حاجی به من گفت: ثبتنام كردم برای اعزام به سوریه شما كه راضی هستید؟ گفتم: اگر بگویم راضی نیستم چه میگوئید؟ گفت: پس معلوم شد كه مرا دوست نداری، از شما كه یك زن صبور و مقاوم هستید بعید است.
آن روزها حرم حضرت زینب (س) در وضعیت مخاطرهآمیزی قرار گرفته بود و طبق فرمایش رهبری با این مضمون كه دفاع از اسلام و مسلمان به مرزهای ایران ختم نمیشود؛ حجت را برای حاجی تمام كرد زیرا همیشه میگفت: اگر رهبر بگوید به درون آتش برو بدون چون و چرا میروم. به همه افرادی هم كه قصد ورود به سپاه را داشتند گوش زد میكرد باید دلسوز نظام و مُطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و كار میخواهید وارد سپاه شوید همان بهتر كه نیایید.
حاجی، دوستان و همكارانی داشت كه به سوریه رفته بودند و وقتی خبر شهادت چند تن از آنها را شنید بر خواسته خود مُصر شد ولی فرماندهی موافقت نمیكردند چون در داخل كشور به او نیاز بود. به گفته همكارانش كه بعد از شهادت نقل كردند حاجی تا مدتی با آنها سرسنگین شده بود و همه میگفتند «حاج غوابش» با ما قهر كرده و همین رفتار او فرماندهی را مجبور میكند كه نامش را در لیست اعزام اضافه كنند.
حاجی برای رحلت امام بچههای بسیج را برای اردو به تهران برده بود و ازآنجا هم برای پیگیری اعزام یك سر هم به نیروی زمینی زده بودند ولی گفته بودند تاریخ اعزام مشخص نیست. وقتی به اهواز رسید با او تماس گرفتند، حاجی سراسیمه مشغول جمع كردن وسایلش شد و گفت: باید بروم تهران، گفتم: تو دیروز از تهران آمدی دوباره میخواهی بروی، اتفاقی افتاده؟ گفت: میخواهم بروم سوریه، فقط 10 دقیقه فرصت خداحافظی من و حاجی بود. گفت: «به هیچكس نگو سوریهام بگو رفته تهران و كسی را نگران نكن».
وقتی حاجی رفت و خودم تنها شدم از اعماق وجود گریه كردم، احساس كردم دلم را از جا كند و با خود برد، در حالی كه حاجی پیش از این بارها به مأموریتهای سخت و دور در مرز رفته بود ولی این بار واقعاً مثل همیشه نبود.
19 خردادماه 94 اعزام شد و دو روز بعد تماس گرفت با صدای شاد و بشاشی از پشت تلفن داد میزد: نایبالزیاره شما هستم. در تمام تماسهایی كه از سوریه میگرفت خیلی خوشحال بود و وقتی از اوضاع جسمی و جراحتهایش میپرسیدم، میگفت: باور میكنی خوب شدهام و بهقدری مشغولم كه وقت ندارم به خودم فكر كنم و همهچیز را فراموش كردهام.
موقع اعزام به سوریه، در روابط عمومی حوزه نمایندگی مشغول بود و پیش از آن هم در سمتهای فرهنگی و زرهی تیپ زرهی حضرت حجت (عج) فعالیت میكرد. در سوریه هم كارشناس زرهی بود و تعمیرات تانكها را بر عهده داشت.
بابا عاقبتبهخیر شد
قرار بود 45 روزه برگردد؛ یك ماه از حضورش در سوریه گذشته بود، شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی (ع) بود و من در مسجد و مراسم احیا بودم كه عبدالكریم زنگ زد و احوالپرسی كرد و گفت: برای من و هم همكارانم دعا كن.
چهار روز بعد از این تماس دیگر حاجی تماسی نگرفت تا جمعه آخر ماه مبارك رمضان كه روز قدس بود و من خیلی نگران بودم چون یك روز در میان در جریان احوالشان قرار میگرفتیم.
دامادم گفت: شاید عملیات یا مأموریتی هستند كه امكان تماس وجود ندارد. صبح روز قدس به راهپیمایی رفتم. خواهر كوچك حاجی را آنجا دیدم و سراغ عبدالكریم را گرفتند، گفتم خوب است الحمدلله.
خانواده حاجی تا مدتی خبر نداشتند كه حاجی سوریه است، در مراسم افطار منزل برادر حاجی كه همه جمع شده بودند، برادر بزرگ حاجی گفت: حاج كریم اوقات همه را تلخ كرده! خواهر حاجی پرسید: چرا؟ برادر بزرگ حاجی گفت: حاج عبدالكریم رفته سوریه و همین اسباب ناراحتی خانواده حاجی را فراهم كرد.
من سعی كردم آنها را دلداری بدهم و با صحبت كردن آنها را قانع كنم ولی همیشه بر نگرانی من اضافه میشد هر چند سعی میكردم كه این حالتها را به اطرافیانم منتقل نكنم. موعد سحری بود كه به دامادم زنگ زده بودند و خبر شهادت حاجی را به او داده بودند و او هم در تاریكی نشسته و با خود خلوت كرده بود و من هم بیخبر از همه جا به او گفتم: استراحت كن دو ساعت دیگر باید بروی سركار.
صبح فردا حوالی ساعت 9 و نیم صبح بود كه خانم نبهانی، یكی از دوستان قدیمی تماس گرفت و احوالپرسی كرد و گفت: «منزل هستی؟ دارم میام پیشت، خداحافظ.» نگران شدم. بعد از ربع ساعت پسرم و ابراهیم برادر حاجی هم آمدند.
من به مجید گفتم مگه سركار نرفتی؟ گفت: مرخصی گرفتهام. گفتم: چیزی شده؟ كه یك دفعه برادر حاجی نشست و زد زیر گریه، به مجید گفتم: بابات شهید شده؟ گفت: آره. گفتم: «مطمئن هستید؟ نه صحت نداره؛ شاید مجروح شده بروید تحقیق كنید.» پسرم دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «مامان به خودت مسلط باش بابا شهید شده» مهین هم از اتاق بیرون آمد و با شنیدن خبر بیقراری میكرد كه پسرم به او گفت: «چرا گریه میكنی بابا عاقبتبهخیر شد.» دوستم هم در این فاصله رسید و دید كه خبردار شدهام و خیلی با من هم دردی كرد.
پسرم خیلی راحت با این مسئله كنار آمد و بعد از شنیدن خبر شهادت پدرش اول نماز شكر خواند و گفت: اگر پردههای دنیا كنار برود و حقیقت جایگاه پدر را ببینید بهجای گریه شیرینی پخش میكنید.
پسرم حتی حاضر نشد پیراهن سیاه بپوشد و بهجای آن لباس سفید پوشید و خوشحال میشد كه به او تبریك بگویند. خُب میدانید؟ حاجی، من و فرزندانش را با فرهنگ ایثار و شهادت و جهاد آشنا كرده بود و برای ما موضوعی غریب نبود.
روز جمعه آخر ماه مبارك رمضان 19 تیر سال 94 برای تعمیر تانكی كه در منطقه عملیاتی خراب شده بود اعزام میشوند و بعد از اتمام كار هنگام بازگشت به همراه سه نیروی سوری كه همراه حاجی بودند در تله انفجاری تكفیریها گرفتار میشوند و به شهادت میرسند.
پیكر حاجی سهشنبه بیست و هفتم تیر به اهواز رسید و حضور پرشور مردم واقعاً برای خانواده شهدا مؤثر و دل گرمی بزرگی است و تنها گوشهای از بار این غم بر دوش خانواده شهید است و بقیهاش را مردم بر دوش میگیرند و كمك میكنند.
این صحنهها و حضور آگاهانه تازه و عجیب نیست زیرا از صدر اسلام تاكنون درخت اسلام با خون شهدا آبیاری شده است. شهید فقط متعلق به خانوادهاش نیست بلكه متعلق به ملت ایران است.
با كنجكاوی میپرسم: بعد از شهادت حاجی در سوریه شاهد رفتارهای بدی هم بودید كه آزارتان بدهید؟ آفتاب در نسبت چشمانش تبسمی میكند و راه بر ما روشن میسازد. او میگوید: بالاخره همه همعقیده هم نیستند و برخی ابراز میداشتند كه چرا حاجی رفت؟ جنگ در سوریه به ما چه ارتباطی دارد و مواردی از این دست. شما میگوئید شیعه هستید اگر اوضاع سوریه آرام باشد برای زیارت حضرت زینب میروید، پس حالا كه در خطر افتاده نباید كاری بكنیم فقط وقتی در آرامش است او را میخواهید؟ یا برخی میگفتند اگر حاجی نمیرفت، شهید نمیشد و تو هم در این سن و سال تنها نمیشدی، من با یقین و سند قرآنی آیه 156 سوره آل عمران كه میگوید: «ای كسانی كه ایمان آوردهاید، همانند كسانی نباشید كه كفر ورزیدند و درباره برادرانشان، هنگامی كه آنها مسافرت كردند (و در سفر مردند) و یا رزمنده بودند (و شهید گشتند) گفتند: اگر در نزد ما مانده بودند نمیمردند و كشته نمیشدند! (بگذارید) تا خداوند این (عقیده و گفتار) را حسرتی در دلهای آنان قرار دهد. و خداست كه زنده میكند و میمیراند و خدا به آنچه میكنید بیناست». برای آنها استدلال میكردم و میگفتم: این تقدیر است و این آیه سندی بر جهاد شهدای مدافع حرم است و ما به این راه اعتقاد داریم.
كد خبر 5683099