مدیركل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران كرمان به بیان ناگفتههایی درباره شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی پرداخت.
به گزارش برنا؛ گزیده اظهارات سردار محمدرضا حسنی سعدی را می توانید در ادامه بخوانید:
* در عملیات كربلای 4 كه لشكر قهرمان 41 ثارالله 500 شهید داد، حاج قاسم 20 روز خط مقدم در فاصله نزدیك بندر بصره بود و فقط برای نماز پوتین را از پایش در میآورد.
* بعد از عدم موفقیت در عملیات كربلای 4 باقیمانده نیروها را جمع كرد و گفت ما تا آخر همچون امام حسین (ع) ایستادهایم. هر كس میخواهد برود، برود ولی بدانید كه روزی این جنگ تمام میشود و كسانی كه برگردند و جبهه را ترك كنند پشیمان خواهند شد.
* شهیدسلیمانی بعد از دوران دفاع مقدس، ضمن تقبل فرماندهی لشكر 41 ثارالله، فرماندهی قرارگاه مقدم نیروی زمینی سپاه در شرق كشور را نیز عهدهدار شد. او با مأمورگرفتن چند تیپ علاوه بر نیروهای لشكر ثارالله امنیت را در جنوب شرق كشور برای مردم به ارمغان آورد كه آزادسازی حدود 90 نفر از سربازان جمهوری اسلامی از دست سران اشرار كه آنها را به منطقه رباط افغانستان برده بودند، تنها یك كار كوچك سردار سلیمانی بود.
* نظر به اینكه بسیاری از اشرار به خاطر فقر به شرارت و راهبندان جادهها و اخاذی روی آورده بودند، سردار سلیمانی بعد از اخذ تأمین از دستگاههای امنیتی برای آنها ایجاد اشتغال كرد و با راهاندازی دهها چاه عمیق و پمپ آب، كشاورزی را فعال كرد.
* حاج قاسم، احمدشاه مسعود را ملاقات و تقویت كرد.
* سردار خیلی پركار بود تا حدی كه برخی اوقات رئیسدفتر او میگفت سه راننده عوض میكردیم. یكی گلایه كرده بود و گفته بود آقای سلیمانی شما سری به ما نمیزنید. گفته بود به خدا قسم صبحهای زود كه از خانه میروم هنوز هوا تاریك است و بچههای من خواب هستند و شبها وقتی برمیگردم بچهها خسته شده و خوابیدهاند.
* سردار سلیمانی یك نامه برای شهید بادپا نوشته كه اگر شهید شدی به حاج یونس زنگیآبادی، حسین یوسف الهی و میرحسینی و ... سلام من را برسان و بگو معرفت هم حدی دارد، چرا در فكر من نیستید؟
* حاج قاسم نماینده یك تمدن ریشهدار ایرانی - اسلامیشیعی بود.
* جاذبه حاج قاسم در حد نهایت بود و دافعهاش در حد ضرورت. حاج قاسم تماماً جاذبه بود و انسانهای زیادی را احیا كرد. سرلشكر ابوحمزه صیداوی فرمانده سپاه ششم حزب بعث عراق بعد از سقوط صدام اقرار به اشتباه كرد. قصد داشت جبران كند. حاج قاسم قبولش كرد و همین صیداوی زیر نظر حاج قاسم با داعش جنگید و سرانجام شهید شد.
* حاج قاسم در معرفت و رفاقت و جوانمردی نمونه روزگار بود. آبروی خود را برای رفیق و همكار و رزمنده و ایثارگر گذاشت. به اعتبار گذشته افراد و سابقه درخشان نیروها حتی از یك فردی كه لغزیده بود، در زندان و بازداشتگاه ملاقات و سركشی میكرد و نگران آبروی خود نبود.
* در جلسهای با حضور مسئولین نظارتی لشكر، دو فقره پرونده بینظمی دو نفر از نیروها مطرح شد. حاج قاسم بشدت موضع گرفت و گفت مگر شما خدایید؟ بنده دیدم بحث شدید میشود، وسط ماجرا آمدم و عرض كردم ما و دوستان شنیدیم كسالت دارید. برای احوالپرسی خدمت رسیدیم. همه زدند زیر خنده و ماجرا ختم به خیر شد.
* حاج قاسم 21 سال در تهران حكم اخراج حتی یك نفر را امضا نكرد. میگفت زن و بچه ایشان چه گناهی كرده؟ لذا پیشنهاد بازنشستگی یا جابهجایی و ... میداد.
* حسین برادر حاج قاسم میگوید پدرم دو تا دفتر 40 برگ برای ما دو نفر میخرید. قاسم دفتر خودش را 10 برگ 10 برگ میكرد استفاده میكردیم. مداد خود را از وسط میبرید و نصف آن را به دانشآموزان همكلاسی بیبضاعت میداد. روزی به مادرم گفت من با حسین شریكی در یك كاسه غذا میخوریم. مادرم قبول نمیكرد. قاسم گفت غذای مرا جدا كن. نهایتاً غذایش جدا شد. او نصف غذایش را خورد و نصف دیگر را برای همكلاسی فقیرش برد.
* حاج قاسم در حفظ بیتالمال كوشا و سختگیر بود. به پسرش رضا كه برای حفاظت از جان پدر بدون اجازه خودروی بیتالمال را برداشته و دو كیلومتر به سراغ پدر در حسینیه ثارالله آمد بشدت تذكر داد و گفت چون بدون اجازه آمدهای باید پیاده برگردی.
* یك روز رفتیم منزل مادر دو شهید محمدآبادی در ماهان. مادر شهید گفت من روز عاشورا زمین خوردم. اگر حاج قاسم میدانست میآمد و احوال من را میپرسید. بلافاصله با شهید پورجعفری ارتباط گرفتم. گفت سردار جلسه است. بعد از جلسه ارتباط برقرار شد. گفت از طرف من دست و چادر مادر را ببوس. گوشی را دادم تا مادر شهید با سردار صحبت كند. مادر شهید گوشی را میبوسید. میگفت دورت بگردم، كجایی؟ كی میآیی؟
* رفتیم منزل مادر شهید لنگریزاده. سردار حواسش نبود، مادر شهید میخواست پای سردار را ببوسد. حاج قاسم متوجه شد و از بالا خودش را انداخت پایین.
* در یكی از دیدارها با خانواده شهدا، حاج قاسم فاطمه فرزند شهید بافنده را در آغوش كشید، او را آرام واشكش را پاك كرد. هنگامیكه او را تحویل داییاش داد، خودش شروع بهگریه كرد تا جایی كه دنبال دستمال بودیم كه سردار اشكهایش را پاك كند.
* در گلزار شهدای كرمان بودیم. محافظان كناری ایستاده بودند و سردار به تنهایی میان مزار شهدا راه میرفت و گریه میكرد. من جلو رفتم و همراهش شدم و گفتم این گلزار، هزار و یازده شهید دارد. سردار سلیمانی گفت انشاءالله هزار و دوازدهمین شهید كرمان باشم.