نوشته سمیه اسلامی
نشر موسسه شهید حاج احمد كاظمی
بعضی شب ها در حیاط رو به روی حرم می نشستیم و با هم درس های كلاس اخلاق را مباحثه می كردیم به من می گفت : از امام چیز های دنیایی نخواه ! بگو آقاجان ، معرفت خودت رو به من بده !
آن قدر دوستش داشتم كه هرچه می گفت ، برایم حجت بود . چشمانم را بستم و همین ها را تكرار كردم . یك دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم : « راستی محمد ! همه از اینجا برای خودشون كفن خریدن . ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!» طفره رفت و گفت : «ای بابا ! بالاخره وقتی مردیم ،یه كفن پیدا میشه ما رو بذارن توش .» اصرار كردم كه این كارو بكنیم . غمی روی صورتش نشست . چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت . گفت : « دو تا كفن ببریم پیش یه بی كفن ؟!»