در كتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیمپور و قلم راضیه تجار میخوانید.
خلاصه كتاب اسم تو مصطفاست
راضیه تجار با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی كه مصطفی و سمیه كه یكی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی كه روح یكی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت.
درباره راضیه تجار
راضیه تجار، نویسنده، محقق و از اعضای هیئت موسس انجمن قلم ایران است. او روانشناسی خوانده و در عرصه نویسندگی فعالیت میكند. البته تا كنون مسئولیتهای ادبی و هنری متعددی را هم بر عهده داشته است. از آثار راضیه تجار میتوان به كتابهای «كوچه اقاقیا»، «نرگسها» و «هفت بند» اشاره كرد. راضیه تجار از نویسندگان برگزیده حوزه دفاع مقدس شناخته شده است.
جملاتی از كتاب اسم تو مصطفا است
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیكتیك میلرزم. آن گل آفتابی كه در چشمان تو افتاده، یك ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیكتر كند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی كه همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت كوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یك بار كه سه بار. دیدم كه از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی كه جایجایش لكههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینكه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میكردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان كه گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فكر میكنی تنها؟
ـ پس با كی؟
ـ آقامصطفی!
پلك چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشك شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت كرد. لابد خیال كرد مُخَم تاب برداشته…