كتاب «جشن جنگ» مجموعهای از ده داستان كوتاه به قلم احمد دهقان است. این داستانها كه در ژانر دفاعمقدس نوشته شدهاند، یادآور دوران جنگ با عراق هستند. كتاب حاضر با زبان ساده و صمیمیی خود خاطراتی را در قالب داستان از جبهههای جنگ روایت میكند.
در بخشی از كتاب جشن جنگ میخوانیم:
كاشكی یكی پیدا میشد و برای من كه هِر را از بِر تشخیص نمیدهم و همهچی توی كلهام قاطی شده، خوب و واضح توضیح میداد وقتی برای این كار ساخته نشدهام، اینجا چهكار میكنم و چهكارهام.
دو نفر داشتند زور میزدند تا چكمههای یكی از جنازهها را كه باد كرده بود، درآورند، اما نمیتوانستند. یك لحظه چشمش رفت آن سمتی و مدتی دراز آنها را نگاه كرد و بعد با بیزاری رو برگرداند.
میبینی؟ یكی را قراول گذاشتهاند تا مواظب جنازهها باشد و یك عده از خودمان، جلوی چشم بقیه و از روی ناچاری، دارند داروندارشان را غارت میكنند...
دلم پر از غصه شد از اینجور حرف زدنش. گفتم: «یادت هست آن قدیمها؟ آن ماجرای شرطبندی و... آن آدم كجا، این آدم كجا.»
ستون داشت میرفت. او هم پا شد و راه افتاد كه برود. اما یك لحظه برگشت و گفت: «آن اسب سركش مرد... حالا تبدیل به یابوی پیری شدهام كه دنبال یك درهی درست و حسابی میگردد تا خودش را از بالا پرت كند پایین.»
اكبر كه تو نخ میرزا بود، دود به گلویش جست؛ به سرفه افتاد و چشمهایش به اشك نشست. میرزا روبرگرداند و از زور سرما قوز كرد و مثل پیرمردها تلوتلوخوران، درست مثل كسی كه با باد كلنجار برود، در باریكهراه پر از گل و شل، دنبال بقیه راه افتاد. حواسم به او بود كه اكبر تپوكی زد به شانهام و درحالیكه یكوری به ستون نیروها نگاه میكرد، با صورتی برافروخته و یك دنیا خشم گفت: «خدا بهشان رحم كند... امشب نوبت اینهاست. رفتند تا بشوند گوشت دم توپ.»
بعد آخرین پك را حریصانه به سیگارش زد و آن را دو انگشتی پرت كرد وسط مرداب.