حمید حسام در كتاب «آب هرگز نمی میرد» به بیان تاریخ شفاهی دفاع مقدس می پردازد و این كار را در خلال روایت خاطرات یكی از فرماندهان لشكر 32 انصارالحسین، میرزا محمد سلگی، انجام می دهد.
بخشی از كتاب آب هرگز نمی میرد
چشمم باز شد، دور و برم چند پرستار دیدم. یكی از آن ها شورت پارچه ای آورد كه با كمك او و بقیه بپوشم، ملحفه را كنار زدند، دیدم پا ندارم. روبروی اتاق، فرمانده لشكر حاج علی شادمانی ایستاده بود و داشت گریه می كرد.
هرچه فكر كردم كجا بودم و چه اتفاقی افتاده چیزی به یاد نیاوردم. بیمارستان در بانه بود. اما امكاناتی برای درمان نداشت. چند مسكن و سرم تزریق كردند چشمانم كمی سو گرفت، هنوز دانه های اشك را روی صورت فرمانده لشكر می دیدم كه دست توی موهایم می كشید و دلداریم می داد.
در بیمارستان همان پوست نیم بند پای چپ را با قیچی كندند و هر دو پا مثل هم از زیر زانو قطع شدند و استخوان ها از بالای زانوهای هر دو پا تا كشاله ران شكسته و پر از تركش ریز.
ظرف یك ساعت اتاقی كه بستری بودم از همرزمان پر شد. آمده بودند كه خون بدهند، علی چیت سازیان پیش قدم شد و اولین كیسه خون را او داد و چند نفری كه گروه خونشان می خورد خون دادند.
چشم در چشم علی چیت سازیان داشتم، اگر می دانستم این آخرین بار است كه او را می بینم، هرگز چشمانم را نمی بستم اما از اینكه خون شیرمردی مثل علی چیت سازیان در رگ هایم جاری می شد احساس خوبی داشتم.
خیلی زود خبر مجروحیتم تا قرارگاه نجف رفت. فرمانده سابق لشكر ما حاج مهدی كیانی معاون قرارگاه نجف شده بود اما قبل از آمدن او از هوش رفتم.