كتاب «حفره» رمانی خواندنی از محمد رضایی راد، نویسندهی نامدار ایرانیست. در این رمان، ماجرای پسركی عرب در جنوب خوزستان روایت شده كه بهدنبال درگرفتن جنگ میان نیروهای ایرانی و عراقی، برای نجات جان خود با چالشهای عدیدهای مواجه میشود.
در بخشی از كتاب حفره میخوانیم
هنوز سرش را در دست گرفته نشسته بود كه ماغِ گاومیش را شنید. بیهوا نیمخیز شد. سرش به شاخوبرگ خورد اما سربازها متوجه او نشدند. نگاهشان به گاومیشِ تنومند بود كه افسارش در دست سربازی بود و سربهراه داشت پشتسر سرباز به سمت خانه میرفت. آنجا سروان و گروهبان داشتند به گاومیش نگاه میكردند. گاومیش لحظهای ایستاد و به خانه نگاه كرد. انگار حتی برای ذهنِ گاویِ او هم خانه تغییر شكل داده بود. خبری از آدمهای آشنا نبود. روی پشتبام پرچمی در باد تكان میخورد كه تا صبح آنجا نبود و برایش ناآشنا بود. سربازها در گرداگرد حیاط داشتند با كیسههای شن سنگر میساختند. با اینهمه، گاومیش بیاعتنا به كنار چاه رسید و بهعادت از ماندابِ كنار چاه آب خورد، بعد سر راست كرد. سروان و گروهبان داشتند حرف میزدند؛ گاو نمیدانست كه دارند دربارهی او حرف میزنند.
پسرك از همان لای شاخوبرگ دید كه گروهبان سرنیزهاش را بیرون كشید و پیش آمد. دستی بر گردهی عظیم گاو كشید و چند سرباز را صدا زد. خواستند او را به پهلو بر زمین بخوابانند، نتوانستند. دستوپایش را با طناب بستند و یكباره كشیدند. گاومیش سكندری خورد و با تمامِ هیكل بر زمین افتاد و جزیره را لرزاند. پسرك چشمانش را بست و با صدای ماغِ گاومیش چشمانش را باز كرد. گروهبان زانویش را گذاشته بود بر گلوی گاو. دو سرباز شاخهای برگشتهاش را گرفته بودند و میكوشیدند مهارش كنند، اما گروهبان كه چاقو را كشید، سربازها از تكان یكبارهی گاو به عقب پرتاب شدند. گروهبان فحش داد و كوشید سرِ گاو را نگاه دارد. گاو میخواست با همان دستوپای طنابپیچ و گلوی نیمپاره برخیزد. به زانو نشست. ماغهای مهیب میكشید و خون از گلویش میپاشید.