صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «آن بیست و سه نفر» اثر احمد یوسف زاده حاوی خاطرات بیست و سه نوجوانان است كه توسط ارتش بعث، در عملیات بیت المقدس به اسارت درآمدند و دیكتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده كند.

نگارش این كتاب از روی دست‌‌نوشته‌‌های سال 1370 احمد یوسف زاده است و متن فیلم مستند آقای مهدی جعفری كه حاوی ساعت‌‌ها مصاحبه‌ی دكتر محمد شهبا با افراد گروه بیست‌وسه است، از این رو، خواننده می‌‌تواند مطمئن باشد آنچه در این كتاب می‌‌خواند تخیل و قصه‌‌پردازی نیست؛ بلكه روایتی است از آنچه این 23 نفر دیده و از سر گذرانده‌‌اند.


در بخشی از متن كتاب آن بیست و سه نفر می‌خوانید:

همۀ راه‌ها، به جز راهی كه به اسارت ختم می‌شد، یكی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است كه یك جنگجو به آن می‌اندیشد. اما، وقتی خشاب‌هایت خالی باشد و تانك‌های دشمن محاصره‌ات كرده باشند و پیاده نظام آن‌ها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فكری است كه مثل طوفان توی مغزت می‌پیچد و دیوانه‌ات می‌كند.

دیدن دشمن از نزدیك حس غریبی دارد. استشمام بوی ادكلنی كه زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفت‌وگویش، همه و همه به تو می‌گویند كه دشمن در یك قدمی توست؛ دشمنی كه همیشه به او فكر كرده‌ای، دشمنی كه تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره‌اش را دیده‌ای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می‌خواهد دست‌هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.

سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، كه اكبر را با خود می‌بردیم، گرفت. دستور داد اكبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می‌كرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانی‌ها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، كه نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیكتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» كه بسته بودم روی كلاه آهنی‌ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش كنم. كردم. سرباز نزدیكتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می‌گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرف‌هایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیك آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله كریم!» این لفظ امیدواركننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت كه شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود كار من را جبران كرده بود!

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب حوض خون

  • معرفی كتاب «پشت صحنه سیاسی جنگ 33 روزه»

  • معرفی كتاب كتاب خاتون و قوماندان

  • معرفی كتاب فاتح قدس

  • عقل سرخ

  • داغ دلربا: روایتی از تشییع پیكر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ایران

  • «خط مقدم» با روایتی متفاوت از پدر موشكی ایران

  • معرفی كتاب «بادیگارد»

  • معرفی كتاب «در مكتب مصطفی»

  • معرفی كتاب «آواز بلند»