كتاب «مقتل» نوشتهی محمد بكایی، مجموعه داستانهایی تاثیرگذار با مضمون شهادت و دفاع مقدس را دربردارد كه نویسنده در بطن این قصهها به مقایسهی جنگ هشت سالهی ایران و عراق با وقایع كربلا پرداخته است.
در بخشی از كتاب مقتل میخوانیم:
از تپه بالا میآیم؛ صحراست و تنهایی. باد و خاك و چرخیدنهای مدام بوتهها. دنبال چه هستم؟ حسین. حسین كجاست؟ هرچه میگردم پیدایش نمیكنم. پاهایم دیگر رمقی ندارند. درد غربت بیچارهشان كرده. غربت با این خاك. با این خاكِ شوم كه همراهانش را از او گرفته است. عباس بعد از حسین دیگر پاها را نمیخواست؛ كَند و انداخت دور. اما من جانسخت بودم. لجبازتر از دیگران در زنده بودن و گشتن. حسین كجاست؟ آن سیاهی چیست؟ آن وسط میدان. میان آن بوتههای سرگردان.
وای اینكه تن قاسم است. قاسم با آن سر كوچك و جسم نارس. فقط یك نوجوان بود. وقتی كه آمد چادر گردان، هیچكس باورش نشد كه او رزمنده باشد. همه گفتند «از خانهشان فرار كرده» اما او رضایتنامۀ كتبی پدرش را همراه داشت. به همه نشان میداد و میگفت كه پدرش كاملاً راضی است كه او باشد. حسین مطمئن نبود. دلش رضا نمیداد. رضایتنامه را چند بار خواند و بعد چشم دوخت توی چشمانش. از آن خیرهشدنهایی كه سنگ را آب میكرد. از آنهایی كه هیچكس طاقت مقاومتش را نداشت. انگار به چشمهای آفتاب نگاه كنی. برق میگرفتت و آبت میكرد. اما قاسم تكان نخورد. او هم نگاه كرد به چشمهای حسین؛ بیترس. بیآنكه پلك بزند. انگار میترسید كه اگر پلك بزند از امتحان رد شود. یك لحظه را هم راضی نبود كه از دست بدهد. حسین هم ولكن معامله نبود؛ یكریز نگاه میكرد. انگار مسابقه گذاشته باشند. هركدام میخواست دیگری را بشكند. دست آخر حسین نفسش را بیرون داد و پرسید: «كجا میخواهی بری؟»