در كتاب «اسم تو مصطفاست»، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیمپور و قلم راضیه تجار میخوانید.
بخشی از كتاب «اسم تو مصطفاست»:
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیكتیك میلرزم. آن گل آفتابی كه در چشمان تو افتاده، یك ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیكتر كند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی كه همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت كوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یك بار كه سه بار. دیدم كه از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی كه جایجایش لكههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینكه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میكردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان كه گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فكر میكنی تنها؟
ـ پس با كی؟
ـ آقامصطفی!
پلك چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشك شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت كرد. لابد خیال كرد مُخَم تاب برداشته...اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیكتیك میلرزم. آن گل آفتابی كه در چشمان تو افتاده، یك ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیكتر كند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی كه همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت كوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یك بار كه سه بار. دیدم كه از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی كه جایجایش لكههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینكه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میكردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان كه گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فكر میكنی تنها؟
ـ پس با كی؟
ـ آقامصطفی!
پلك چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشك شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت كرد. لابد خیال كرد مُخَم تاب برداشته...