صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «عارفانه» نوشتهٔ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این كتاب را روانهٔ بازار كرده است. این اثر، زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیّری را در بر دارد.

درباره كتاب كتاب «عارفانه»:

كتاب «عارفانه» فردی به نام عارف احمدعلی نیّری را به‌وسیلهٔ خاطرات و شرحی از زندگی‌نامهٔ وی، به خوانندهٔ خود، می‌شناساند. بخشی از این كتاب را مادر شهید، به‌عنوان راوی، توضیح داده است.



بخش‌هایی از كتاب «عارفانه»را می‌خوانیم:

«این گل پرپر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده
امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را می‌داد و پیكر شهید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین‌الدوله حركت داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.
جمعیت كه بیشتر آن‌ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت‌الله حق‌شناس بودند شدیداً گریه می‌كردند و طاقت از كف داده بودند.
من مدتی بود كه به خدمت حضرت آیت‌الحق، حاج آقا حق‌شناس این استاد اخلاق و سلوك الی‌الله می‌رسیدم و از جلسات پربار این استاد استفاده می‌كردم.
سال‌ها بود كه به دنبال یك استاد معنوی می‌گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خودساخته راه پیدا كنم.
شنیده بودم كه حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم كه در مراسم تشییع این شهید عزیز شركت كنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیكر شهید را به سوی بهشت زهرا (س) بردند. من هم به همراه آن‌ها رفتم.
در آنجا به دلیل اینكه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و كفن با همان لباس نظامی آماده‌ی تدفین شد.
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم.
درب تابوت باز شد. چهره‌ی معصوم و دوست‌داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود.

گویی به خواب عمیقی فرورفته! اصلاً چهره‌ی یك انسانی كه از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او می‌گفتند: از شهادت او شش روز می‌گذرد!

دست این شهید به نشانه‌ی ادب روی سینه‌اش قرار داشت! یكی از همرزمانش می‌گفت: در لحظه‌ی شهادت تركشی به پهلویش اصابت كرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست كه او را بلند كنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت كربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین كلام را بر زبان جاری كرد: «السلام علیك یا ابا عبدالله»
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی‌كفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانه‌ی ادب بر سینه‌اش قرار دارد!
برای من عجیب بود. چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، كه معمولاً انسان‌های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از كف داده‌اند!؟
پیكر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی كه آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود!
پرسیدم: چیزی شده؟!
گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض كردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر كرد. باور كنید با همه‌ی عطرهای دنیایی فرق داشت!
امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته‌اند: خود استاد حق‌شناس در مراسم حضور می‌یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود.
من در اطراف درب مسجد امین‌الدوله ایستادم. می‌خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ كوچه عبور كرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیك شد.
این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان كردند.
بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه‌آه، آقا جان... دوباره آهی از سر حسرت كشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید كسی مانند این احمد آقا پیدا می‌كنید؟!»
... شب موقع نماز فرارسید. در شب‌های دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند. یك صندلی برایشان می‌گذاشتند و این مرد وارسته مشغول صحبت می‌شد.
آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.
بعد شروع به صحبت كردند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می‌شد.
در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید كشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی كه (از برزخ و...) می‌گویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و... اما من را بی حساب و كتاب بردند.»
بعد مكثی كردند و فرمودند: «رفقا، آیت‌الله العظمی بروجردی حساب و كتاب داشتند. اما من نمی‌دانم این جوان چه كرده بود. چه كرد كه به اینجا رسید!»
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می‌كردم. به راستی این جوان چه كرده بود كه استاد بزرگ اخلاق و عرفان این‌گونه در وصف او سخن می‌گوید!؟
بعد از مراسم ختم به یكی از دوستان شهید گفتم: این شهید چندساله بود؟ گفت: نوزده سال!
دوباره پرسیدم: در این مسجد چه كار می‌كرد؟ طلبه بود؟
او جواب داد: نه، طلبه‌ی رسمی نبود. اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود. در این مسجد هم كار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می‌داد.
تعجب من بیشتر شد. یعنی یك جوان نوزده‌ساله چگونه به این مقام رسیده كه استاد این‌گونه از او تعریف می‌كند؟
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیت‌الله حق‌شناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم.
حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید كردند و با حالتی افسرده خاطره‌ای نقل كردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم كلید مسجد را داشتند.
بعد نَفسی تازه كردند و فرمودند: من یك نیمه‌شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینكه در را باز كردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.
حضرت آقای حق‌شناس مكثی كردند و ادامه دادند: من دیدم یك جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلكه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!
حاج آقا حق شناس درحالی‌كه اشك در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد كه نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده‌ام به كسی حرفی نزنید.
بعد از تأیید حضرت آقای حق‌شناس بود كه برخی از نزدیك‌ترین دوستان این شهید لب به سخن گشودند.
آن‌ها آنچه را به چشم خود دیده بودند بیان كردند و من با تعجب بسیار، فقط گوش می‌كردم.
آیا یك جوان می‌تواند به این درجه از كمال بشری دست یابد!؟»

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب حوض خون

  • معرفی كتاب «پشت صحنه سیاسی جنگ 33 روزه»

  • معرفی كتاب كتاب خاتون و قوماندان

  • معرفی كتاب فاتح قدس

  • عقل سرخ

  • داغ دلربا: روایتی از تشییع پیكر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ایران

  • «خط مقدم» با روایتی متفاوت از پدر موشكی ایران

  • معرفی كتاب «بادیگارد»

  • معرفی كتاب «در مكتب مصطفی»

  • معرفی كتاب «آواز بلند»