كتاب «پسرك فلافلفروش» را گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری كرده است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این كتاب را روانهٔ بازار كرده است. این اثر، زندگینامه و خاطرات طلبهای جانباز، تحت عنوان شهید مدافع حرم را در بر دارد.
درباره كتاب پسرك فلافل فروش:
كتاب پسرك فلافل فروش، زندگی محمدهادی ذوالفقاری را روایت میكند. در كتاب حاضر كه به بخشهای متعددی تقسیم و بخشبندی شده است، روایتهایی را از دوستان این فرد و خانوادهٔ وی میخوانید. وصیتنامهٔ این فرد نیز، به همراه بخش ضمائم و تصاویر، در انتهای كتاب قرار دارد.
بخشهایی از كتاب پسرك فلافل فروش:
«سهشنبه بود. من به جلسهٔ قرآن رفته بودم. در جلسهٔ قرآن بودم كه به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: بروید خانه كارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهٔ هادی است، اما نگفتند چه كاری دارند.
من سریع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده.
من اول حرفشان را باور كردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) كمك میكنند، عیبی ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسیده.
در محل كار معمولاً موبایل را استفاده نمیكنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم میدانند.
آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی كمد برداشتم. با تعجب دیدم كه هفده تا تماس بیپاسخ داشتم!
تماسها از سوی یكی دو تا از بچههای مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه میتونی سریع بیا میدان آیتالله سعیدی باهات كار داریم.
گوشی قطع شد. سریع با موتور حركت كردم. توی راه كمی فكر كردم. شك نداشتم كه هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمیزدند؟ در ثانی كار عجلهای فقط برای شهادت میتواند باشد و...
به محض اینكه به میدان آیتالله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چند نفر از بچههای مسجد را دیدم. موتور را پارك كردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوالپرسی، خیلی بیمقدمه گفتند: میخواستیم بگیم هادی شهید شده و...
دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همهٔ دنیا روی سرم من خراب شد. با اینكه این سالها زیاد او را نمیدیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس میكردم.
یكدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور میدان قدم زدم. میخواستم به حال عادی برگردم.
نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت كردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم.
هادی در سفر آخری كه داشت خیلی تلاش كرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضایتنامه گرفت و گذرنامه را تهیه كرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اینطور بود كه شهادت هادی ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه میگفتند كه این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و...»