كتاب «دیدم كه جانم می رود» نوشتهٔ حمید داودآبادی است. انتشارات شهید كاظمی این كتاب را روانهٔ بازار كرده است. این اثر، خاطراتی از شهید مصطفی كاظم زاده را دربر دارد. نویسندهٔ این كتاب، از دوستان مصطفی كاظمزاده بوده است.
درباره كتاب دیدم كه جانم می رود:
كتاب دیدم كه جانم می رود، خاطرات یك شهید را روایت میكند؛ مصطفی كاظم زاده. او در سال 1344 به دنیا آمده بود اما در عملیات مسلم بن عقیل در 22 مهر ماه 1361 به شهادت رسید.
نویسندهٔ این كتاب با شهید یادشده، دوست و آشنا بودند.
بخشهایی از كتاب دیدم كه جانم می رود:
«چون در هنگامهی عملیات بود، به هیچوجه به كسی مرخصی نمیدادند؛ حتی كوتاهمدت. غروب، مصطفی را شیر كردم تا پیش فرمانده گردان برود و برای هردومان مرخصی بگیرد. هرطور كه بود، كسائیان قبول كرد. قرار شد ساعت 4 صبح روز بعد به كرمانشاه برویم و تا عصر خودمان را برسانیم اردوگاه. بهانهام زدن تلفن به تهران بود، ولی بیآنكه به مصطفی بگویم، قصد داشتم او را به تهران بفرستم؛ به هرزحمتی كه بود. خیلی میترسیدم كه برایش اتفاقی بیفتد، آن هم درحالی كه عقب خط بودیم، چه برسد به خط و عملیات. قصد داشتم او را به كرمانشاه ببرم و تحویل «جلال مهدیآبادی» بدهم تا هرطوری شده نگهش دارد یا بفرستدش تهران. اینطوری خیالم راحتتر میشد و با روحیهای آرامتر میتوانستم به جبهه برگردم. مدام به خودم لعنت میكردم كه چرا پذیرفتم با او بیایم جبهه.
درحالی كه خودمان را آمادهی رفتن به شهر كرده بودیم، برای خواب دراز كشیدیم. خوابم نمیبرد. همهاش فكر این بودم كه چهطور او را راضی كنم برگردد تهران. میان خواب و بیداری بودم كه با فریاد فرماندهان بلند شدیم. ساعت 2 صبح بود كه بهخط شدیم و آمادهی رفتن به خط مقدم. خیلی حالم گرفته شد، اما مصطفی بیخیال بود و خیلی خوشحال از اینكه میرفتیم خط.
سریع رفتم پهلوی برادر كسائیان و گفتم: برادر، شما قول دادید بذاری ما امروز بریم كرمانشاه...
خندید و گفت: بله قول دادم، ولی وقتی قراره گردان رو ببرند خط، میتونم بگم نه، همینجا بمونید تا اینا برن شهر و برگردن؟ حالا بیا بریم، ایشاالله زود برمیگردیم و میرید مرخصی پهلوی خونوادهتون.
سوار بر كامیونهای ایفا، از شهر ویران شدهی سومار در تاریكی گذشتیم. هیچ دیوار برپایی در آنجا بهچشم نمیخورد. نخلهای سرسوخته انگار سلاممان میكردند. به عقبهی خط مقدم رسیدیم. نمازصبح روز سهشنبه 20 مهر را در تپههای سومار خواندیم و با وانتها عازم خط مقدم شدیم. به ارتفاعات موردنظر كه رسیدیم، هوا كاملا روشن شده بود.»