كتاب «شاهرخ حر انقلاب اسلامی» به تازگی توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در بهار 89 منتشر شده است. این كتاب با قلمی روان و ساده به بیان خاطرات مربوط به سردار شهید مفقود الاثر، شاهرخ ضرغام از شهدای فدائیان اسلام می پردازد.
درباره كتاب شاهرخ حر انقلاب:
شاهرخ ضرغام از فرماندهان 8 سال دفاع مقدس بوده است. او پیش از انقلاب به لات مشهور بوده است و حتی ساواك از او و همقطارانش چندین مرتبه برای سركوب مردم كمك خواسته بود، اما پس از انقلاب تغییر رویه میدهد و «حر انقلاب» لقب میگیرد.
شاهرخ پس از توبه دیگر به سمت گناهان گذشته نمیرود. برای كسی هم از گذشتهٔ سیاهش نمیگوید و هر زمانی هم كه یادی از آن ایام میشود، با حسرت و اندوه میگوید: غافل بودم. معصیت كردم. اما خدا دستم را گرفت.
كتاب شاهرخ حر انقلاب روایت زندگی این مرد عجیب و پرماجرا است.
بخشی از كتاب شاهرخ حر انقلاب:
«خورشید اولین روز زمستان سال 1328 شمسی طلوع كرده. این صبح خبر از تولد نوزادی میداد كه او را شاهرخ نامیدند. مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش.
دومین فرزندشان به دنیا آمده. این پدر و مادر بسیار خوشحالاند. آنها به خاطر پسر خوب و سالمی كه دارند شكرگزار خدایند.
صدرالدین شاغل در فعالیتهای ساختمانی و پیمانكاری است. همیشه هم میگوید:
اگر بتوانیم روزی حلال و پاك برای خانواده فراهم كنیم، مقدمات هدایت آنها را مهیا كردهایم.
او خوب میدانست كه پیامبر اعظم (ص) میفرماید: عبادت ده جزء دارد كه نُه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.1
روز بعد از بیمارستان دروازه شمیران تهران مرخص میشوند و به منزلشان در خیابان پیروزی، خیابان نبرد فعلی میروند.
این بچه در بدو تولد بیش از چهار كیلو وزن دارد. اما مادر، جثهای دارد ریز و لاغر. كسی باور نمیكرد كه این بچه، فرزند این مادر باشد.
چهل روزش بود كه گردنش را بالا میگرفت. روزبهروز درشتتر میشد و قویتر.
٭٭٭
سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. میگفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمیتوانی آن را داخل بیاوری!!
وقتی به مدرسه میرفت، كمتر كسی باور میكرد كه او كلاس اول باشد. توی كوچه با بچههایی بازی میكرد كه از خودش چند سال بزرگتر بودند.
درسش خوب بود. در دوران ششسالهٔ دبستان (در آن زمان) مشكلی نداشت.
پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی میكرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت.
سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یك غروب غمانگیز سایهٔ سنگین یتیمی را بر سرش احساس كرد.
پدر مهربان او از یك بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت.»