در بخشی از این كتاب خاكریزهای دورهگرد میخوانیم:
«گفتم: «میخواهم بروم جهاد سازندگی تبریز و آموزش ببینم.»
دوازده اردیبهشت 1365 بود و باید شرایط را برای رفتنم مهیا میكردم. بعد از شام پدرم تلویزیون نگاه میكرد؛ مادرم داشت روكش یكی از لحافها را عوض میكرد.
نصرالله برادر كوچكتر از خودم، كتابی دستش گرفته بود ولی چشمش به تلویزیون بود. دو خواهر بزرگتر از خودم هم با روكش لحاف ور میرفتند. نصرالله گفت: «بعد از آموزش كجا میروید؟» گفتم: «میرویم جبهه ولی آنجایی كه میرویم هیچ خطری نیست.» مادرم همان طور كه سوزن را نخ میكرد گفت: «میروی كشته میشوی.» از بابت مادرم نگران نبودم.
خیلی زود میتوانستم نظرش را عوض كنم. پدرم گفت: «چرا دروغ میگویی بچه! اگر نیروهای جهاد در خط مقدم خاكریز نزنند رزمندهها كجا سنگر میگیرند؟ چرا حرف را میپیچانی؟» گفتم: «میروم حاجحسن را پیدا میكنم. مرد مؤمن و باخدایی است.
او نمیگذارد زیاد این ور و آن ور برویم.» دو سه باری از حاج حسن صحبت كرده بودم و میدانستند كه در بازدید از مناطق جنگی با او آشنا شدهام. كنار آمدن با پدرم كار سختی بود. تجربههای گذشته زندگی و شغل علافی و قصابی از او مرد دوراندیدهای ساخته بود. سر و كارش با خیلیها افتاده بود و به این راحتیها خام نمیشد. وقتی دیدم وضعیت مناسب نیست چیزی نگفتم».