كتاب «شلاقهای بیدرد» نوشتهی سید هادی هاشمی خودنوشتی از خاطرات روزهای اسارت نویسنده است كه براساس اتفاقات و رویدادهای دوران اسارت آزادههای جنگ ایران و عراق نوشته شده است.
در بخشی از كتاب شلاقهای بیدرد میخوانیم:
فریادهای دلخراش و نالههای بلند، از دالانهای تودرتو و مخوف ساختمان بازجویی بیرون میآمد و در تاریكی محوطۀ پادگان محو میشد. تازهواردانی با دستهای بسته و تنهایی كوفته، به همراه چند نگهبان مسلح از میان سیاهی شب، پدیدار و با هر گام به ساختمان سفید بازجویی نزدیك میشدند. فریادها پیشاپیش به استقبال تازهواردان میآمدند و بر آنها پیغام درد میدادند. نالهها فرمان آماده باش بودند آنگاه كه اوج میگرفتند و به یكباره خاموش میشدند.
«خلیهم... خلیهم!» این صدای نگهبان ساختمان بود كه تازهواردان را امر به نشستن مقابل راهرو و بازجویی مینمود. راهرویی كه با چند پلۀ چوبی به اتاقهای زیرزمین منتهی میشد. اسرا یكایك بر زمین نشستند و دل به لحظات پراضطراب خویش سپردند. یوسف بیش از بقیه نگران بود. دانستههای او از جنگ، مراحل عملیات و راهكارها و اندیشۀ برخورد با بازجوهای زبدۀ دشمن، بر اضطرابش میافزود. دیری نپایید كه چند كماندوی بلندقامت برای تحویل آنان از پلهها بالا آمدند و پشت به نور ساختمان، مقابل آنها ایستادند و با نگاههای ملامتگرشان به خستگان خوشآمد گفتند. عواد پیش آمد و با چشمان ریزش چهرۀ تكتك افراد را ورانداز كرد. حالتی عجیب داشت و نرم و سبك راه میرفت. گویی پیكر لاغر و بلندش در حالتی از بیوزنی جابهجا میشد. سرشانههای تكیده و خمیدهاش، مانند اهریمنی خسته، به آهنگی موزون تكان میخورد آنگاه كه قدم برمیداشت و بازمیایستاد و نگاه تیزش را با تأنی، از چهرهها میگذراند.