كتاب چزابه به خاطرات سردار فتح الله جعفری و حوادث مربوط به جبهههای جنگ در دوران دفاع مقدس میپردازد.
درباره كتاب چذابه:
راوی اثر زمانی كه كردستان در شرایط پر آشوبی به سر میبرد و عراق تانكها و توپهایش را از خطوط مرزی گذرانده و خاك ما را به دست آورده بود، راهی جبهه شد و در بسیاری از عملیاتها حضور داشت. او در این كتاب، بخشی از خاطراتش را بازگو و ادامهی آن را هم در آثار دیگری روایت كرده است.
در بخشی از كتاب چزابه میخوانیم:
توضیح دادند كه چه شده. عراق صد متر در خاكریز رخنه كرده و نبعه را هم گرفته بود. خاكریز اول را گرفته و در خاكریز دوم هم رخنه ایجاد كرده بود. خاكریز سوم به نام حضرت زهرا (س)، دست نیروها مانده بود. دو خاكریز دست ما بود و اولی را آنها گرفته بودند.
برادر حسن نحوه دفاع را توجیه كرد و به نیروها گفت مقاومت كنند و دستوراتی داد. به برادر خادمالشریعه روحیه داد و خیلی به او محبت كرد. همین محبت كارساز بود. بعد از نیم ساعت كه تدابیر مقابله با دشمن را تشریح كرد، گفت كه با او بروم. رفتیم؛ با جیپی كه سقف نداشت. تاریكی محض بود. شبانه رفتیم طرف بستان و برادر حسن پیچید طرف یك كوچه. پیاده شد و با پا زد در دو لنگه خانهای را باز كرد. پشت سرش رفتم. چراغ قوه زیر صندلی جیپ را برداشت و رفت. یك سرباز مسلح وسط حیاط ایستاده بود. چراغ را انداخت توی صورتش و پرسید: سرهنگ هست؟
آن سرباز برادر حسن را میشناخت كه احترام گذاشت و گفت: داخل اتاق است.
آن جا مقر فرماندهی نیروهای ارتش در خط چزابه بود. فرمانده آنها را نمیشناختم. خیلی هم در آن موقع نقش نداشتم كه بدانم كیست. برادر حسن در را باز كرد، رفت تو و چراغ قوه انداخت. دو تخت گوشههای اتاق بود. یك اتاق سه در چهار بود. دست راست یك تخت بود و دست چپ یك تخت دیگر. دو نفر خوابیده بودند. صدا زد: جناب سرهنگ.