پیروز بر دشمن حتی پس از شهادت؛ كتاب منتصر: سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی، در قالب داستانهایی كوتاه از زندگی و خاطرات این شهید مدافع حرم توسط غیداء ماجد به رشتهی تحریر در آمده است. این اثر كه در سیودومین نمایشگاه كتاب تهران رونمایی شد.
دربارهی كتاب منتصر: سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی
سه سال بیشتر از جنگ جهانی دوم نگذشته بود كه جهانیان با خبر تشكیل دولت اسرائیل بهتزده شدند. سال 1948 آغازی بود برای نبردی بیپایان میان رژیم اشغالگر قدس و كشورهای خاورمیانه و البته سرآغازی برای راه ایثار و شهادت. شكلگیری جبهههای مختلف مقاومت در خاورمیانه باعث ایجاد ژانری جدید در حوزهی ادبیات شد كه به روایت ایثارگریها و جانفشانیهای شهدا اختصاص یافت. شاید عنوان مدافع حرم در سالهای اخیر علیالخصوص پس از بالا گرفتن شرارتهای داعش در منطقه، بیشتر شنیده شده باشد؛ اما مفهوم آن قدمتی به بلندای تاریخ دارد. دفاع از وطن، دفاع از حرم امن زندگیست و جهاد علیه سلطهگری غاصبان وحشیصفت، وظیفهی هر انسانی.
در بخشی از كتاب منتصر: سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی میخوانیم
موج انفجار هركس را به یك طرف پرتاب كرد. من را بالای مقر انداخت و روی بدنم را با خاك پوشاند. من مثل بقیه دچار جراحت نشده بودم. بنابراین، اولین كسی بودم كه به كمك برادرها و به جستوجوی زخمیها شتافتم.
بعد از فرو نشستن غبار، اطرافم را نگاه كردم. سیدجواد را دیدم كه به یك صخره بزرگ تكیه داده بود و با ناله تكرار میكرد: «لبیك یا زهرا... لبیك یا زینب.» بهسرعت به سمتش دویدم و متوجه شدم كه دست چپش بهشدت آسیب دیده است. معلوم بود كه بهزودی از هوش خواهد رفت. سعی كردم مرتباً با او حرف بزنم و آرام به صورتش سیلی میزدم كه به هوش بماند: «تو زنده میمانی سید... شهید نمیشوی!» وقتی بقیه برادرها رسیدند، او را به كامیون نظامی، كه در پایگاه قرار داشت، رساندیم تا به یكی از درمانگاههای صحرایی برسانیمش. سید در اثنای جابهجایی بیهوش شد.
بعد از آن شروع كردم و به دنبال «منتصر»، كه تا چند دقیقه پیش كنار من ایستاده بود، گشتم. با خودم میگفتم: «منتصر كجاست؟ به نظرت كجا پنهان شده؟» اول به صورت شهدا و مجروحانی كه بقیه برادرها جمعآوری كرده بودند نگاه كردم؛ بلكه او را میان آنها بیابم. اما او آنجا نبود. دچار حس دوگانهای شده بودم كه یكی به من امید میداد و دیگری ناامیدم میكرد. تمام گوشه و كنار آن محل را گشتم. هر دقیقهای كه میگذشت ترسم بیشتر میشد كه نكند شهید شده باشد. او را پیدا نكردم.
تصمیم گرفتم بیرون پایگاه را هم جستوجو كنم؛ شاید آن طرف افتاده باشد. و همینطور بود. او را بر فراز صخرهای یافتم كه پایینتر از پایگاه قرار داشت. از دور نور خورشید در ردّ خون محمد میدرخشید. با دیدن آن صحنه، قدرت از دست و پایم رفت و بر زمین افتادم.