كتاب «بالهای خیس» نوشته داریوش روحی، یك نمایشنامه نسبتاً كوتاه رادیویی است كه به ماجرای غواصان دستبسته عملیات كربلای چهار در جنگ ایران و عراق میپردازد كه در اروندرود زنده به گور شدند.
درباره كتاب:
این كتاب داستان محسن و خواهر كوچكش آتنه را روایت میكند كه پدر و مادرشان در یك تصادف كشته میشوند. عمویشان به نام ماشاالله تصمیم میگیرد آنها را به خانه خودش در اردبیل ببرد، اما محسن با این تصمیم مخالف است و دوست دارد با خواهرش به خانه خودشان برگردد. محسن بعد از چندی به همراه دوستش راهی جبهه میشود و خواهرش را به یكی از همسایهها میسپارد. هر چقدر عمو ماشاالله به اهواز میرود تا او را راضی به بازگشت كند موفق نمیشود و اتفاقات مختلف دیگری در این بین روی میدهد.
در بخشی از كتاب بالهای خیس میخوانیم:
غلامرضا: [مبهوت] اینجا چه خبره؟!
میثم: [ناباورانه] حاجی منور میزنن!
محسن: همهجا مثل روز روشن شد!
حسین: [با فریاد] تله... افتادیم توی تله. عملیات لو رفته بچهها.
[در همین لحظه، صدای رگبار گلوله از دو طرف آنها بلند میشود. / هیاهویی در آب درمیگیرد. / از اینجا به بعد در خلال گفتوگوها صدای فریاد رزمندهها را میشنویم كه یكییكی مورد اصابت گلوله قرار میگیرند. / لحظاتی هم زیر آب میرویم و دست و پا زدن رزمندهها و صدای زوزۀ گلولهها را در زیر آب میشنویم.]
حسین: توی نیزارهان... از دو طرف دارن بهمون شلیك میكنن... اسلحههاتون رو بكشید بیرون... یالا [شروع به تیراندازی میكند.]
غلامرضا: [با خشم اسلحه میكشد.] چرا قایم شدید؟ بیایید جلو بُزدلهای بعثی!
[غلامرضا شروع به تیراندازی میكند. لحظهای بعد گلولهای به او اصابت میكند. / میثم با دیدن این صحنه نام غلامرضا را فریاد میزند و دست و پا زنان خود را به او میرساند.]
میثم: غلامرضا... چی شد اخوی؟!
غلامرضا: [در حال جا دادن] خوابم تعبیر شد میثم... توی خواب دیدم... اروندرود رو دارم از بالا میبینم... خیلی بالا... اونقدر بالا كه فقط... یه خط مارپیچ روشن دیده میشد...
میثم: [با بغض] نه غلامرضا... طاقت بیار...
غلامرضا:... [با تهماندۀ جانش] حلالم كن اخوی.