روایت رئالیستی مجید قیصری در كتاب «طناب كشی» یك داستان متفاوت و خاص را از جنگ ایران و عراق و تأثیرات آن به مخاطب ارائه میكند. اثر حاضر با سقوط دیكتاتوری بزرگ خاورمیانه آغاز میشود.
دربارهی كتاب طناب كشی:
داستانی كه شما را به ویرانههای جنگ دعوت میكند. كتاب طناب كشی نوشتهی مجید قیصری قصهی زندگی مرد جوانی به نام «فارس» بعد از جنگ ایران و عراق را روایت میكند كه از پدری عراقی و مادری ایرانی متولد شده. این كتاب شامل دو بخش است كه بخش اول با سرفصل «یك او» و بخش دوم با عنوان «دو ما» نامگذاری شدهاند. در بخش اول، داستان با سقوط صدام و جشن و شادی مردم در خیابانها آغاز میگردد. در ادامه، با تلاش فارس برای كشتن فردی به نام «او» كه در ابتدا نمیدانیم كیست و در خلال داستان درمییابیم او «مادرش» است، روبهرو میشویم. زنی كه مجبور به ترك فرزندانش شده و در خانهای خود را حبس كرده تا جنگ تمام شود. در تمام این سالها فارس و فهد به دور از مادر، بزرگ شدهاند. ضمن اینكه در تمام این سالها این دو پسر بهخاطر داشتن مادری ایرانی نگاه سنگین مردم را نیز تحمل كردهاند. به همین دلیل، اكنون تنها آرزوی فارس این است كه مادر ایرانیاش را به قتل برساند. در بخش دوم، با گشوده شدن گرهها توسط مادر فارس، بسیاری از رازها برملا میشود.
در بخشی از كتاب طناب كشی میخوانیم:
با بیبی راهی خانهی «او» میشویم. چهارراه عاملی مینیبوسها منتظر مسافرند. سربازان همهجا هستند، همینطور لباسشخصیها. من نمیبینمشان. به چشمم نمیآیند، با فهد شیطنت میكنیم. به سبیل رانندهها و سربازها میخندیم. تمام مردانی كه بیرون خانه میبینیم مثل هماند. انگار همه یك پدر دارند: «او». عكسها و نقاشیهای دیواری و مردان سبیلو یكیاند. اینها را بعدها میفهمم. بزرگتر كه میشوم، میفهمم «آنها» همهجا هستند. حتا كنار چرخ طوافی سبزیفروشیها. وقتی توی بازارچه بیجهت سرم را برمیگردانم عقب، میفهمم كه ترسیدهام. از چی، نمیدانم! میفهمم كه باید از كسی یا چیزی بترسم. آنها نیستند، ولی حضورشان حس میشود. من و فهد، برای دیدار با زنی میرویم كه میگویند مادر ماست، ولی دور از ماست. بیبی اصرار دارد كه هر چند وقت یكبار ما را ببرد به دیدار «او». انگار برهای را به آشنایی سینهی میشی میبرد. اگر او مادر ماست چرا ما پیش جدود و بیبی زندگی كنیم؟ مگر هر زنی بیوه میشود باید دیگران بچههایش را بزرگ كنند؟
این فكر همیشه با من بود. میخواهیم برویم نجف اشرف، شارع شیخ خطیب، در سوم. با لباس نو. بیبی كلی خرید كرده. همه سفارش «او» است. پولش را قبلاً خودش داده. قبل از اینكه از ده راه بیفتیم بیبی تلفن میزند به شهر، به نجف، به خانهی دخترش. بیبی گوشی تلفن را میآورد نزدیك گوشم، فكر میكنم میخواهد گوشی را بدهد من صحبت كنم. تا دست دراز میكنم طرف گوشی با دست دیگرش میزند پشت دستم. میخواهد فقط گوش كنم. گوشم را نزدیك میكنم به گوش بیبی تا بشنوم صدای آنطرف خط چه میگوید.