كتاب «عصرهای كریسكان» به قلم كیانوش گلزار راغب، خاطرات امیر سعیدزاده از رزمندگان جنگ ایران و عراق را به تصویر میكشد. در این اثر با سرنوشت غمناك و حزنآلود او همراه شوید تا به عمق فجایع ضد انقلاب دموكرات و كومله پی ببرید.
درباره كتاب عصرهای كریسكان:
راوی این كتاب یكی از خاصترین رزمندگان نیروهای دفاع مقدس، امیر سعیدزاده است؛ زیرا در هیچ سازمانی عضویت ندارد. نیرویی آزاد محسوب میشود، با این حال در مأموریتهای اطلاعاتی و عملیاتی حضور پیدا میكند و همچنین به مأموریتهای خارج از كشور برای شناسایی نیز میرود. بعد از آن وراد سپاه میشود.
در بخشی از كتاب عصرهای كریسكان میخوانیم:
با پررویی وارد خانه شد. كلت سعید را گذاشته بودم لای متكای بچه. همین كه وارد خانه شد متكا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عكس شوهرم را ورق زد. عكس سعید و بچههای سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد كه جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «اگه تو نظامی هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی كه مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ میزنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.»
كلی به نظام و سپاه و ارتش و مملكت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خندهاش گرفت و گفت: «بابا شما كه از خودمانین. ضد انقلابین!»
در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چكه میكرد و سطل و كاسه و بشقاب روی فرشها چیده بودم تا آبها جمع شود. شُرشُر روی فرشها آب میچكید. همین كه اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «بابا شما اگه طرفدار دولت بودین كه این وضعتان نبود.»
پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموكرات آمده بود وضع ما را بررسی كند و ببیند چه امكاناتی داریم و آیا عكس مسئولین نظام را به دیوار خانهمان نصب كردهایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانهمان پیدا میشود، وابسته به نظام هستیم یا نه. چون سعید در طول اسارت زیر بار نرفته بود كه طرفدار نظام جمهوری اسلامی بوده و با سپاه همكاری داشته است، دائم جاسوسان دور و برمان میپلكیدند. چند بار كمیته امداد خواسته بود خانهمان را تعمیر كند ولی نگذاشته بودم. چون میترسیدم گزارش تعمیرات به دموكرات برسد و برای سعید گران تمام شود.
بعد از رفتن الیاسی به سپاه زنگ زدم و گفتم: «شما مأمور فرستادین خونۀ ما.»
گفتند: «شما كه خودت یك پا چریكی. مگه نمیدونی ما هیچ وقت مأمور تكنفره به خونه كسی نمیفرستیم، باید همان موقع جلوش رو میگرفتی و نمیذاشتی بره.»
گفتم: «میتونستم جلوش رو بگیرم و به غلط كردن بندازمش. چون اسلحه داشتم ولی ترسیدم برای سعید گران تموم بشه.»