صدای جمهوری اسلامی ایران

مجید قیصری در كتاب «ضیافت به صرف گلوله» ماجرای سرگردی به نام بهزاد فرحان را روایت می‌كند. او در آغاز دوران جنگ تحمیلی به خرمشهر می‌رود تا از كشورش در مقابل نیروهای بعثی دفاع كند.

درباره‌ی كتاب ضیافت به صرف گلوله:

داستان كتاب ضیافت به صرف گلوله اثر مجید قیصری به دوران جنگ ایران و عراق باز می‌گردد. در این كتاب ماجرای سرگردی به نام «بهزاد فرحان» روایت می‌شود. او در زمان آغاز جنگ ایران و عراق، بدون این كه به كسی اطلاع دهد به مناطق جنگی می‌رود. او شایستگی‌های زیادی از خود نشان می‌دهد و به مقام فرماندهی می‌رسد. تعدادی از افرادی كه فرحان فرمانده‌ی آنان بوده، به او حسادت می‌كنند و نمی‌خواهند از دستوراتش تبعیت كنند. آن‌ها علیه او یك‌سری نامه و گزارش نادرست جمع‌آوری می‌كنند و آن را به مقامات بالا ارسال می‌كنند. به این ترتیب بهزاد فرحان از مقام سرگردی عزل می‌شود. اما او جنگ را رها نمی‌كند و جهاد را ادامه می‌دهد تا این كه یك روز به دست نیروهای بعثی عراق اسیر می‌شود.





در بخشی از كتاب ضیافت به صرف گلوله می‌خوانیم:

چندی می‌شد كه ملك‌تاج و پسرش رفته بودند و سمرقندی نشسته بود روی مبل كنار شومینه و گاه سر از كاغذ برمی‌داشت و نگاهی به موسی می‌كرد. مردی چهل‌و‌چند‌ساله، سبزه‌رو كه به‌آرامی صحبت می‌كرد. به‌نحوی كه سمرقندی مجبور شده بود خودش را بكشد بر لبه مبل تا بشنود او چه می‌گوید.

«دو ساعتی بیشتر است كه آمده‌ام توی كوچه. نشسته بودم توی ماشین. دو‌به‌شك مانده بودم كه بیایم توی خانه یا نه. وقتی سرگرد صیفی، اگر اشتباه نكنم... ‌ها خودش بود! حدس زدم. من كه نمی‌دانستم كی این‌جاست. تقریبا یك ماه پیش بود، دعوت‌نامه‌ای رسید دستم، البته بدون آدرس. به‌قولی مشكوك شدم. یعنی چه؟ عادت كرده‌ام. به هر‌چیز غیر‌عادی سوءظن ببرم... ‌ها شما هم همین‌طور. بله. طبیعی است. بی‌كار ننشستم. شاید برای‌تان جالب باشد بدانید چه كردم. این نمی‌شود كه كسی آدرس خودش را ننویسد.

این خیلی ناشیانه است خودش یا كس دیگری، مثل آن جوانك كه زنگ زده خانه‌ی ما، زنگ بزند و بگوید اشتباهی در ارسال دعوت‌نامه‌ها رخ داده. شما باور می‌كنید؟! روی پاكت‌نامه، غیر از آدرس گیرنده، یك صندوق پستی بود كه نشان می‌داد فرستنده‌ای در كار است. به‌قولی بیكار ننشستم. رفتم پستخانه. با مسئول امور صندوق‌ها صحبت كردم. راضی نمی‌شد كه بگوید صاحب این صندوق پستی چه كسی است. به‌قولی دوتا توپی برایش آمدم كه اگر سوءقصدی در كار باشد. همین‌طوری. می‌خواستم كارم پیش برود. از كجا می‌دانستم این‌طور می‌شود؟. با دیدن این مبل خونی‌شده می‌بینید سوءظن مثل یك ریشه‌خرده هر روز دارد، تنومندتر می‌شود. هر‌چه می‌خواهم بی‌تفاوت باشم نمی‌شود. حالا كه فكر می‌كنم می‌بینم بی‌خود نبود آن بنده‌ی خدا جواب سر بالا می‌داد. چند تا كارت شناسایی از این‌طرف، آن‌طرف نشانش دادم.

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب حوض خون

  • معرفی كتاب «پشت صحنه سیاسی جنگ 33 روزه»

  • معرفی كتاب كتاب خاتون و قوماندان

  • معرفی كتاب فاتح قدس

  • عقل سرخ

  • داغ دلربا: روایتی از تشییع پیكر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ایران

  • «خط مقدم» با روایتی متفاوت از پدر موشكی ایران

  • معرفی كتاب «بادیگارد»

  • معرفی كتاب «در مكتب مصطفی»

  • معرفی كتاب «آواز بلند»