علیرضا نوری در كتاب «من بلال آقاجان هستم»، به نگارش خاطرات و زندگینامهی شهید رجبعلی نوری، پدر شهید خودش روی آورده. این كتاب، شرحی از خاطرات نویسنده از دوران كودكی خود تا زمان شهادت پدر است.
دربارهی كتاب من بلال آقاجان هستم:
علیرضا نوری، فرزند رجبعلی نوری، شهید دلیر دوران دفاع مقدس، زندگینامهی پدرش را در كتاب من بلال آقاجان هستم به رشتهی تحریر درآورده است.
رجبعلی نوری، از شهدای اهل استان زنجان بوده. كتاب پیشرو با شرح وقایع زمان حیات این بزرگوار آغاز میشود، از شهادت او صحبت میكند و درنهایت با ماجراهای پس از آن به اتمام میرسد. این شهید دلیر، یكی از هزاران نفری بوده كه نام و افتخار ایران اسلامی را جاودانه ساخته و تلاش برای كسب آزادی، عدالتخواهی و ظلمستیزی را به فراسوی مرزهای كشور رسانده.
در بخشی از كتاب من بلال آقاجان هستم: زندگینامهی شهید رجبعلی نوری میخوانیم:
جای خالی آقامحسن در مغازه خیلی به چشم میزد. وقتی علت رفتنش را از آقامهران پرسیدم، گفت: «ما تصمیم گرفتهایم تا نوبتی به جبهه برویم. این دفعه نوبت محسن بود كه برود».
مدتی از این اتفاق نگذشته بود كه وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، مغازه پایین آپارتمان را بسته دیدم. بهسرعت به خانه آمدم تا از مامان علتش را بپرسم. چشمهای پر از اشك مامان خبر میداد كه اتفاق مهمی افتاده است. مامان گفت كه محسن همتكار به شهادت رسیده. باور نمیكردم كه مربی خوشصدایم دیگر نخواهد خواند و به سرودهایم كه خودش به من آموخته بود، گوش نخواهد داد. در گوشهای نشستم و بغض كردم.
تا آخر آن روز كه خبر شهادت آقامحسن را دادند، من بیتاب و بیقرار بودم. آقاجان وقتی بیقراری و ناراحتیام را دید و نتوانست آرامم كند، از مامان خواست تا مرا به مسجد ببرد. مامان چادرش را سر كرد و دستم را گرفت و راهی مسجد شدیم. وقتی به مسجد رسیدم، دیدم كه برادران بسیجی انجمن بلافاصله بعد از شنیدن خبر شهادت آقامحسن، حجله كوچكی را در ورودی مسجد به پا كرده و با عكسهایش آن را تزیین كردهاند.
مامان مرا در كنار حجله نشاند تا شاید آرام شوم. اما با دیدن تصویرش كه میخندید، بغضم شكست و با صدای بلند گریه كردم. روزهایی كه با او بودم، مثل عكسهای یك فیلم بلند یكبهیك از جلوی چشمانم رد شدند. با او دردِدل كردم و اشك ریختم. وقتی كمی آرام شدم مامان مرا به خانه آورد. اما هنوز ناراحت بودم و خیسی قطرههای اشك روی صورتم معلوم بود. آقاجان به دادم رسید. مرا در آغوش گرفت و با انگشتهای دستش اشك چشمهایم را پاك كرد.