كتاب «عاشق عارف» نوشتهی زینب سوداچی اثری پیرامون زندگی و شهادت شهید حسن یداالهی است. در كتاب حاضر علاوه بر زندگینامه شهید یداللهی، وصیتنامه، چند بند از نامههای او و خاطراتی از زبان همرزمان این شهید گرانقدر نیز گنجانده شده است.
دربارهی كتاب عاشق عارف:
كتاب عاشق عارف تألیف زینب سوداچی در خصوص شهید حسن یداللهی (از شهدای هشت سال دفاع مقدس) نگارش شده است. این شهید بزرگوار در سال 1348 در یكی از روستاهای شهریار متولد شد. او پس از اتمام كلاس هفتم به حوزه رفت و بعد از آن با دستكاری شناسنامهاش راهی جبهههای جنگ شد. سرانجام حسن یداللهی در هفدهم تیر ماه سال 1365، در حالی كه فقط هفده سال داشت حین عملیات كربلای یك به شهادت رسید. نكتهی غمانگیز ماجرای شهادت او اینجاست: این شهید نوجوان در حالی كه قصد داشت با قمقمهاش به اسیر دشمن آب بدهد، ناجوانمردانه به شهادت رسید.
در بخشی از كتاب عاشق عارف میخوانیم:
جنگ كه شروع شد، حسن سر كار میرفت. یك سالی را كار كرد. آن جا هم خاطرش را میخواستند. ولی یك روز آمد خانه و گفت: «اینجوری نمیشه! من باید برم جنگ.» همكارانش میگفتند: «حسن! با ما باش، هم درست را بخون، هم كار كن.» ولی او به فكر رفتن به جبهه بود. میگفتم: «حسن! حالا كه آنقدر مورد اطمینان اینها هستی، بمون پیششون و كار كن.» ولی او میگفت: «من باید مورد اطمینان خدا باشم.»
بعد از آن، رفت حوزۀ علمیه دنبال درس طلبگی. دوست داشت برود قم، ولی نشد و به همراه داییاش رفت حوزۀ تهران (مدرسۀ حاج ابوالفضل).
یك روز برگهای آورد و گفت: «این رو امضا كن، میخواهیم بریم اردو.» من هم كه سواد نداشتم، نمیدانستم برگۀ اعزامش به جبهه را امضا میكنم!
یك روز كه رفتم مدرسه از اوضاع درسش بپرسم، به من گفتند: «درسش كه خوب است، ولی ببینم خانم یداللهی، برگه را خود شما امضا كردید؟!» گفتم: «بله، چطور مگه؟!» فهمیدم كه قضیه از چه قرار بوده، ولی از امضایی كه كرده بودم پشیمان نبودم، چون حسن راهش را انتخاب كرده بود.
روز اعزام، با تاجیك رفت؛ تاجیك هم بعدها به شهادت رسید. وقتی رفته بود، او و تعدادی دیگر را از صف بیرون كشیده بودند و گفته بودند: «شماها برگردید!»
وقتی آمد خانه، خیلی ناراحت بود. میگفت: «اصلاً دیگه از خونه بیرون نمیرم!» میگفتم: «عیبی نداره مادر، درست میشه بالاخره.» ولی ناراحتی میكرد و مدام میگفت: «چرا من رو نبردن؟» غروب روز بعد، رفت بسیج مسجد و بالاخره نمیدانم چه گفت و چه كرد كه موفق شد برود منطقه.
چهارپنج بار آمد و رفت. معمولاً با دوستانش مثل علی جوزانی میآمدند و میرفتند جبهه.