كتاب «دیدار در سوسنگرد» نگاهی بر نقش رزمندگان اردبیل در سوسنگرد نوشتهی سید سعید اطهرنیاری، رشادتها و خاطرات فرماندهان، رزمندگان و شهدای استان اردبیل را به تصویر میكشد كه در روزهای ابتدایی جنگ در مقابل دشمن ایستادگی كردند.
دربارهی كتاب دیدار در سوسنگرد:
در طول تاریخ مردم ایران جنگهای زیادی را تجربه كردهاند و این سرزمین بارها عرصه تاخت و تاز دشمنان قرار گرفته است. ایرانیان غیور همواره با مقاومت در برابر مهاجمان، سینه سپر كردند و شجاعانه با دشمنان جنگیدند. این كتاب خاطرات و رشادتهای جوانان اردبیلی در هشت سال دفاع مقدس را به تصویر میكشد.
در بخشی از كتاب دیدار در سوسنگرد میخوانیم:
در منطقه كوت عبدالله بودیم. خبر آوردند كه سوسنگرد به محاصره نیروهای عراقی درآمده است. دستور دادند خودمان را به آن جا برسانیم و از سقوط شهر جلوگیری كنیم. به سوسنگرد كه رسیدیم، با خرابیها و ویرانیهای بسیار مواجه شدیم. اكثر بچههای اردبیل با هم بودیم. داخل سوسنگرد پیرمردی را دیدیم، خودمان را به او رساندیم. او ابتدا با دیدن ما به وحشت افتاد؛ مضطرب و نگران خودش را عقب كشید و از ما فاصله گرفت. وقتی فهمید ایرانی هستیم شروع كرد به ناله و گریه، بر سر و صورت خود میزد و با صدای بلند گریه میكرد. كمی آرامش كردیم و علت كار را پرسیدیم. هر چه اصرار كردیم چیزی نگفت. زمان كه گذشت و به ما اعتماد كرد به حرف آمد. از تجاوز نیروهای عراقی در شهر سوسنگرد گفت و از جنایاتی كه انجام داده بودند حرف زد. عراقیها در داخل شهر بودند و وحشیانه به مردم بی دفاع سوسنگرد میتاختند. پیرمرد را از شهر خارج كردیم و مشغول نبرد شدیم.
در جاده سوسنگرد- هویزه درگیری شدیدی بین ما و عراقیها رخ داد. ژ-3 دستم بود. یكی از نیروهای عراقی را كه جلوتر از بقیه حركت میكرد زدم و با سرنیزه شكمش را دریدم. حرفها و گریههای پیرمرد جلوی چشمم بود، انگار تلافی همه جنایات عراقیها را از آن سرباز عراقی میگرفتم. دستها و لباسهایم پر از خون شده بود وقتی دكتر چمران مرا در آن حال دید گفت: سریع برو بهداری و آمپول كزاز بزن و برگرد. قبول نكردم. به رانندهاش دستور داد كه مرا به بهداری ببرد و برگرداند. قبول كردم و سوار جیپ دكتر شدم. راننده مرا به بیمارستان صحرایی دب حردان رساند. آن آمپول را تزریق كردند و بلافاصله به خط برگشتم. تا نزدیكیهای صبح، درگیر بودیم. خبری از دكتر نبود. دم دمای صبح دكتر را با میرجعفر دیدم.