كتاب «ناجی نیروها» از مجموعه «قصه فرماندهان» روایتی داستانی از زندگانی سردار شهید محمدجواد دل آذر را بیان می كند. شهید دل آذر، دوم فروردین سال 1337 در كوچه حكیم شهر قم در همسایگی محله سفیدآب به دنیا آمد.
درباره كتاب ناجی نیروها:
سردار شهید محمدجواد دل آذركه «چشم فاو» لقب گرفته بود و رادیوی منافقین به خاطر مقاومت جانانه او برایش خط و نشان می كشید و از وی با عنوان جواد دل آزار یاد می كرد، عاقبت در شامگاه 13 اسفند 1364 در حال اقامه نماز مغرب پشت كارخانه نمك در منطقه فاو به شهادت رسید.
در بخشی از كتاب ناجی نیروها می خوانیم:
باورت می شود یك پسربچه هفت هشت ساله چنین حرفی را زده باشد؟ من، هم آن وقت، هم الان كه قصه اش را برایت می گویم ناباورانه به موضوع نگاه می كنم. همیشه همین طور بود. یك سر و گردن بالاتر فكر می كرد. فهم كلماتی كه به كار برد برای منی كه سه چهار سال بزرگ تر از او بودم مشكل بود، چه رسد به هم سن و سال های خودش.
محله زینبیه، گوشه حیاط خانه مان، خیمه ای برپا كرده بودیم برای روضه خوانی بچه های كوچك. دو سه سال قبل از آن، 15 خرداد 1342، امام خمینی(ره) را دستگیر و سال بعد از آن تبعید كرده بودند نجف. روضه خوان هیئت بچگانه مان حاج آقا موسیانی بود كه بلندگوی كوچك باتری دار می گرفت دستش و برایمان روضه می خواند. آن شب همین كه پامنبری اعلام كرد از بیانات حجت الاسلام موسیانی استفاده می كنیم، جواد دل آذر هفت هشت ساله از كنار منبر برخاست و با صدای بلند گفت: «برای سلامتی ماه كنعانی، مرَوّجِ سبحانی، لبیك گوی هل من ناصر حسینی، جگرگوشه قلب پیامبر، میوه دل علی مطهر، فرزند زهرای اطهر، آیت الله العظمی خمینی صلوات.»
یادم نمی رود، چون من صاحب خانه بودم بعضی بچه ها طوری نگاهم كردند كه یعنی معنی حرف های جواد دل آذر چی بود. حتی یكی از بچه ها كه تازه به محله ما آمده بود به من گفت: «حسن نعیمی! این آیت الله العظمی خمینی كه جواد اوس ممدلی گفت، كیست؟»