صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «از چنده لا تا جنگ» خاطرات شمسی سبحانی با تدوین گلستان جعفریان است. كتاب بخش اندكی از خاطرات هشت ساله دفاع مقدس و ایثارگری زنان ایرانی است كه دوش به دوش مردان از مملكت و كشور خود دفاع كردند.

درباره كتاب از چنده لا تا جنگ:

كتاب از چنده لا تا جنگ به نقل خاطراتی توام با امید و تلخی و سایه روشن هایی از دوران كودكی، مبارزات انقلابی، دوران آموزش امدادگری در بیمارستان و حضور خود در مناطق جنگی جنوب پرداخته است.
راوی خاطرات كه در آغاز جوانی، به جریان مبارزان انقلاب پیوسته و در تظاهرات و پخش اعلامیه و مبارزه با رژیم شاه فعالیت داشته، پس از پیروزی انقلاب و آموزش دوره های امداد و نظامی و تبلیغاتی، وارد سپاه می شود، سپس به مناطق نا آرام و پر هیاهوی كردستان اعزام می شود. وی در بیمارستان های سنندج و كرمانشاه و گروه های امداد مناطق پر خطر انجام وظیفه می كند.




در بخشی از كتاب از چنده لا تا جنگ می خوانیم:

«ماه مهر، برای بچه‌های شمال، ماه مهربانی نیست. صبح تا ظهر مدرسه می‌رویم، بعدازظهر هم پابه‌پای بزرگ‌ترها تا غروب سر شالیزاریم. شب، بدون اینكه منتظر رختخواب گرم و نرم باشیم، هركدام در گوشه‌ای روی زمین خوابمان می‌برد. روستای ما، چنده‌لا، در دل كوه و جنگل بود. گاهی از این‌همه سرسبزی خسته می‌شدم و به مهری خواهر بزرگم می‌گفتم: «آخه چقدر باید درخت و آبشار و رودخانه ببینیم.»

روزهایی كه خیلی حوصله‌ام سر می‌رفت، چوب نازكی برمی‌داشتم، سراغ اسب‌های خرمن‌كوبی می‌رفتم و آن‌ها را كلافه می‌كردم. چندبار چنان با لگد پرتم كردند كه از شدت درد بیهوش شدم. اما هیچ‌وقت توبه نمی‌كردم كه دیگر به سراغشان نروم. از میان چهار دختری كه مادرم داشت، من از همه شیطان‌تر بودم. خانواده ما، مثل همه خانواده‌های روستایی چهل ـ پنجاه سال پیش، پرجمعیت بود. پدرم، براساس آنچه خودش تعریف می‌كرد، وقتی با مادرم ازدواج می‌كند، برای اینكه به خدمت سربازی نرود، سه شناسنامه دختر به نام‌های فخری، مینو و بدری می‌گیرد. ازقضا خدا هم سه دختر پشت هم به او می‌دهد. به همین دلیل، شناسنامه هركدام از ما دو سال از خودمان بزرگ‌تر است. اسم مهری در شناسنامه فخری، اسم من مینو1 و اسم فخری بدری است. بعد از فخری به ترتیب حسین، روح‌انگیز، رضا و احمد به دنیا آمدند.

پدرم اهل روستای شهمیرزاد، از توابع استان سمنان، بود. او با خانواده‌اش در بابل زندگی می‌كرد. در كودكی والدینش را از دست می‌دهد و به وسیله چند نفر از آشنایان به پدربزرگ معرفی می‌شود. چون پدرم پسری زرنگ و فعال بود، پدربزرگ او را پیشكار خودش كرد تا به حساب و كتاب‌هایش رسیدگی كند. پدربزرگم در بیست و چهار سالگی پدرم تنها دختر عزیزدردانه‌اش، عروس، را به عقد او درمی‌آورد.

مادرم همیشه از اسمش ناراضی بود. می‌گفت: «چرا اسم قرآنی ندارم؟» بالاخره هم اسمش را عوض كرد و فاطمه گذاشت. خیرخواهی پدربزرگ زبانزد همه اهل روستا بود. پاییز كه می‌شد اهل ده گندم، جو، شالی و... را برای خرمن‌كوبی به حیاط بزرگ منزل پدربزرگ می‌آوردند. هرروز یك نفر با اسب‌های قوی پدربزرگ محصولش را خرمن‌كوبی می‌كرد. اُجرتش هم صلوات بر محمد و آلش بود. سمت راست حیاط بزرگ و سرسبز پدربزرگ، نزدیك بوته‌های تمشك و زال‌زالك، یك تنور بود. مادربزرگ، به كمك مادر و زنان دِه، هر هفته چهار بار تنور را روشن می‌كرد و كلوچه و نان می‌پخت. روزی كه كلوچه و نان می‌پختیم روز جشن بچه‌ها بود.»

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب حوض خون

  • معرفی كتاب «پشت صحنه سیاسی جنگ 33 روزه»

  • معرفی كتاب كتاب خاتون و قوماندان

  • معرفی كتاب فاتح قدس

  • عقل سرخ

  • داغ دلربا: روایتی از تشییع پیكر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ایران

  • «خط مقدم» با روایتی متفاوت از پدر موشكی ایران

  • معرفی كتاب «بادیگارد»

  • معرفی كتاب «در مكتب مصطفی»

  • معرفی كتاب «آواز بلند»