كتاب «سربازان نیار» خاطرات كلام اله اكبرزاده نوشته ساسان ناطق، حاوی 77 ساعت مصاحبه این رزمنده درباره روزهای جنگ و عملیاتهای مختلف و تلاش و جانفشانیهای رزمندگان اردبیلی است.
درباره كتاب سربازان نیار:
كتاب سربازان نیار: خاطرات كلام اله اكبرزاده نوشته ساسان ناطق، حاوی 77 ساعت مصاحبه این رزمنده درباره روزهای جنگ و عملیاتهای مختلف و تلاش و جانفشانیهای رزمندگان اردبیلی است. اكبرزاده كه متولد هفتم اسفند 1345 در روستای نیار اردبیل است، در 15 سالگی به جبهه رفت. او اكنون كارمند شهرداری است و سه فرزند دختر دارد.
در بخشی از كتاب سربازان نیار میخوانیم:
به سنگر كه رفتیم، لباس فرم سپاه را درآوردم و روی خط اتویش تا زدم. نمیخواستم زیاد بپوشم و خرابش كنم. دراز كشیدم. ناخودآگاه یاد مادرم افتادم. مادرم دو سال بعد از مرگ پدرم ازدواج میكند. عموها و عمهام از كار مادرم ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند من و مرضیه به خانۀ عموعلی برویم و برادرم بایرام هم در خانۀ عمو حیدر بماند. برادر بزرگم رجب، برای بخت و اقبال بهتر و لقمهای نان بیشتر برای خانواده، مثل بعضی از جوانها راهی تهران شد؛ در یك آجیلفروشی كار میكرد و وقتی به خانه برمیگشت، با دست پر میآمد. عموعلی دامدار بود و عموحیدر، كشاورز.
شوهرِ مادرم مرد مؤمنی بود. به مادرم گفته بود هر وقت خواست به بچههایش سر بزند؛ ولی عموهایم روی خوش به مادرم نشان نمیدادند. هر روز بیتابی میكردم و بهانه مادرم را میگرفتم. دلم میخواست مرا در آغوش بگیرد، من دستم را روی سینهاش بگذارم و او با من حرف بزند. گاهی دور از چشم عمویم پیش مادرم میرفتم. با هم بازی میكردیم، نازم را میكشید و قربان صدقهام میرفت. مرضیه چهار سال از من بزرگتر بود و گاهی یواشكی تو گوشم میگفت: «اینجا كه خونۀ خودمون نیست، شلوغ نكن.» اما دوری مادر برایم سخت بود. اینجور وقتها، مرضیه میگفت: «اگر آروم نباشی، دزد میآد میبردت!»
بزرگتر كه شدم، جای خالی پدرم را بیشتر احساس كردم تا اینكه یك روز مادرم به حرف آمد.