كتاب «حماسهی یاسین» خاطرات سید محمد انجوی نژاد، روایتیست داستانی از خاطرات نویسنده در دوران جنگ كه ناگفتههای بسیاری را برای شما بازگو میكند.
درباره كتاب حماسهی یاسین:
یعنی این همه ماهی عاشق وجود داشته كه به دل آب بزند و از آن طرف به شكل پرندهای رها پر بكشد به آسمان؟ آیا واقعا این غواصها نگرانی و ترس از مرگ را از پا در آورده بودهاند؟ انجوی نژاد در این اثر اثبات میكند كه همه اینها عین حقیقت است.
انجوی نژاد، غواص زمان جنگ، خاطراتش را از مهر 1365 شروع میكند. هنگامی كه ﺑﺮﺍی بزرگداشت ﺷﻬﺪﺍی ﻭﺍﺣﺪ ﺗﺨﺮﻳﺐ ﻟﺸﻜﺮ 21 ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (ع) در مشهد بوده اما ناگهان خبر میآید كه مرخصیها لغو و همه باید به منطقه برگردند.
نویسنده به اهواز به مقر خودشان قرارگاه شهید وزین میرود. از آنجا همگی به خرمشهر رفته و در مرغدانی نیمه مخروبهای استقرار مییابند تا با ﻳﻚ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻓﺸﺮﺩﻩ، تعدادی از افراد ﺑﺮﺍی ﮔﺮﺩﺍنی ﺑﻪ ﻧﺎﻡ «ﻳﺎﺳﻴﻦ» ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ. انجوینژاد در این آزمون بسیار سخت پیروز شده و از غواصان گردان یاسین میشود.
در بخشی از كتاب حماسهی یاسین میخوانیم:
چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود كه فهمیدم در گردان خبرهایی هست؛ خبرهایی كه تا آنوقت برایم سابقه نداشت. یك ساعت به اذان صبح مانده، در تاریكی فضای حسینیۀ گردان، مانند نماز جماعت، جو نورانی نماز شب حاكم و صدای ناله و مناجات بلند بود. هر ساعت از شب كه اتفاقی از خواب بیدار میشدم، میدیدم كسی در اتاق نیست! این برایم معمّا شده بود. كار طاقتفرسای آموزش غواصی دیگر رمقی برای كسی باقی نمیگذاشت. واقعاً شبهایی كه قرار نبود برای تمرین به كارون برویم، از خستگی بیهوش میشدم. این امر هر چند شب یكبار بیشتر اتفاق نمیافتاد؛ ولی بازهم شبهایی كه قرار نبود برای تمرین به كارون برویم، از خستگی بیهوش میشدم. اما باز هم بچهها این شبها را غنیمت میشمردند و به رازونیاز میپرداختند.
یك شب بیدار شدم و دیدم كسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود، كورمال كورمال به داخل تداركات دسته رفتم. ناگهان یكّه خوردم. پشت كارتنهای تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی كج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادكام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشك و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ میخواند و اشك میریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاك.
شبهایی كه دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشدم، هر چه میگشتم تا بچههای گردان را پیدا كنم، نمیتوانستم؛ نه داخل مسجد و نه در اتاقهای گردان. مگر تكوتوكی كه احتمالاً در كارشان ناشی بودند!