تمام لحظات زیستن مردی از جنس خدا، مردی چون حاج قاسم سلیمانی كه عزیز شدۀ دلهاست، خواندنی است و شنیدنی. اما اینكه سه روز آخر زندگی این مرد بزرگ چگونه گذشته و چطور با نزدیكانش خداحافظی كرده و به سمت نور رفته است، ماجرای شنیدنیتری دارد.
درباره كتاب عزیز زیبای من:
واژه ها خیلی كوچكتر از آناند كه درباره ی بعضی از شخصیت ها بتوان به راحتی نوشت . همچنین احوالاتشان را توصیف كرد. حاج قاسم شهید، از این دست شخصیت هاست كه كلمات و جمله ها در برابرش كم می آورند. قلم در دست سنگین میشود. كاغذها از حرارت عشقش می سوزند و آتش میگیرند. اما دریغ كه چاره ای جز این نیست كه ما زمینی ها او را در قالب كلمات جست و جو و پیدا كنیم. كتاب زیبای عزیز من از این قاعده مستثنی نیست. اینان نیز كلماتی اند كه در كنار هم چیده شده اند. تا شاید چونان آینه ای بتوانند ذره ای از شخصیت وجودی این بزرگ مرد را در خود منعكس كنند.
كتاب عزیز زیبای من برگرفته از خاطرات خانواده این شهید والامقام و چند تن از فرماندهان جبهه مقاومت و همچنین چند نفر از رفقای قدیمی شهید حاج قاسم سلیمانی درباره ی هفتاد و دو ساعت پایانی زندگی ایشان است. كه گاهی هم به خاطرات پیش از این ساعات پایانی عمر با بركت ایشان گریزی میزند.
بخشی از كتاب عزیز زیبای من :
هر بار آن قدر با آنها بازی میكرد و سر به سرشان میگذاشت كه صدای شادی و خنده بچه ها كل خانه را پر می كرد. با اینكه بدنش پر بود از تیر و تركش های جنگ و هر بار به خاطر مأموریت های طولانی و كار فراوان بدنش تحلیل میرفت باز با بچه ها كشتی میگرفت . حسابی با آنها بازی می كرد.
در خانه آنها هم كسی حق نداشت به نوه ها چیزی بگوید. آنها آزاد بودند كه هر كاری دوست دارند انجام بدهند . از حمایت تمام و كمال حاجی برخوردار بودند. بعضی وقت ها كه شیطنت بچه ها اوج میگرفت و صدای اهالی خانه در می آمد حاج قاسم میگفت كسی به نوه های من چیزی نگه. اینجا خونه ی منه و اینها آزادن توی خونه ی من هر كاری دوست دارن بكنن.
میخوام بچه ها از خونه پدر بزرگشون خاطره خوب داشته باشن. گاهی كه تهران بود و خیلی دلش برای نوه ها تنگ میشد میرفت مهد كودكشان و آنها را میدید. حتی بدون آنكه به پدر و مادرشان بگوید.