كتاب «سلیمانی عزیز 2 » نوشتهٔ مهدی قربانی و ویراستهٔ مریم كتابی است و انتشارات حماسه یاران آن را منتشر كرده است. موضوع این كتابْ گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است.
درباره كتاب سلیمانی عزیز 2:
كتاب سلیمانی عزیز 2 نتیجهٔ مصاحبهها، گفتوگوها و خاطرات شفاهی دوستان، همرزمان و آشنایان شهید سلیمانی كه سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشهای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را پیشكش نگاه خوانندگان كند.
سردار قاسم سلیمانی متولد20 اسفند 1335 – 13 دی 1398 فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. ایشان در طول جنگ ایران و عراق و پس از آن تا سال 1376، فرمانده لشكر 41 ثارالله كرمان بودند. پس از آن از سال 1376 تا زمان شهادت بهعنوان فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت میكردند.
بخشی از كتاب سلیمانی عزیز 2:
«شب خانهٔ حاج قاسم روضه بود. دیگهای آبگوشت را گذاشته بودیم كنار دیوار. از ظهر باران گرفت. حیاط را چادر كشیدیم. خیلی نگذشته بود كه آب باران جمع شد روی چادر. داشتم از بالا آبها را پایین میریختم كه دستم سر خورد و نوك پاهایم ماند روی دیوار. تعادل نداشتم. هُرم گرمای دیگها میزد توی صورتم. فقط توانستم خودم را پرت كنم پشت دیگهایی كه آب داشت تویشان قُل میزد. دست و پایم شكست. فوری بردندم بیمارستان.
ساعت یك نیمهشب حاج قاسم آمد. درد داشتم و ناله میكردم. از صبح سر كار بود، شب هم كه مراسم داشت؛ بهجای اینكه برود استراحت كند، آمده بود بیمارستان بالای سر رانندهاش. تا صبح ماند و از همان جا رفت محل كار.
تا بهتر شوم، چند باری آمد عیادتم. آنقدر مهربانی كرد كه یادم رفت توی بیمارستان هستم و چه بلایی سرم آمده.
رسیدیم فرودگاه دمشق. گفتند مسیر 24 كیلومتری فرودگاه تا شهر بسته است. جرئت دارید پا بگذارید توی جاده، از زمین و آسمان تیر سمتتان حواله میشود. حاج قاسم گوشش بدهكار این حرفها نبود. فوری گفت: «دوتا ماشین تندرو میخوام.» خودش سوار ماشین جلویی شد، من هم نشستم توی ماشین دوم. ماشین حاجی از فرودگاه راه افتاد و به دقیقه نكشیده، سرعتش زیاد و زیادتر شد. كنار راننده نشسته بودم. او هم پایش را گذاشت روی پدال گاز و سرعتش را بالا برد تا عقب نماند. كمی كه گذشت، نگاهم افتاد به عقربهٔ كیلومتر شمار. ایستاده بود روی عدد دویست! همین كه افتادیم توی تیررس داعشیها، تیراندازی شروع شد. جاده را پرقدرت میكوبیدند. هرچه داشتند ریختند و ما پرسرعت فقط دل جاده را میشكافتیم و میرفتیم. دستم را گرفته بودم به دستگیرهٔ بالای سرم. از وحشت، زبانم نمیچرخید آیتالكرسی بخوانم. تا برسیم، جان به لب شدم.