كتاب «سرباز مكتب» نوشتهٔ سید حسن رضا نقوی دربارهٔ شخصیتی است كه مردم فلسطین او را «شهید قدس»، مردم لبنان او را «شهید مقاومت»، مردم عراق و سوریه او را «سالار شهدای مدافعین حرم»، مردم پاكستان او را «بنیانگذار جبههٔ مقاومت» مینامند.
درباره كتاب سرباز مكتب
كتاب سرباز مكتب نوشتهٔ سید حسن رضا نقوی دربارهٔ شخصیتی است كه مردم فلسطین او را «شهید قدس»، مردم لبنان او را «شهید مقاومت»، مردم عراق و سوریه او را «سالار شهدای مدافعین حرم»، مردم پاكستان او را «بنیانگذار جبههٔ مقاومت»، مردم افغانسـتان او را «قهرمان تاریخی» و مردم ایران او را «سردار آسمانی» و «سردار دلها» مینامند. امریكاییها ایشان را «فردی كه آیندۀ خاورمیانه را شكل میدهد و دشـمن شایسـته»، اسرائیلیها ایشان را «فرد هوشمند نظام سیاسی ایران»، انگلیسیها ایشان را «فرد قدرتمند كه هیچ چیزی نمیتواند او را از پا دربیاورد»، آلمانیها ایشان را «متفكر نظامی و استراتژیست تاپ»، فرانسویها ایشان را «ژنرال بیسایه» روسیها ایشان را با نام «شكارچی شكارچیان» یاد میكنند.امامخمینی نامی است كه بزرگترین انقلاب قرن گذشته را به او میشناسند.
بخشی از كتاب سرباز مكتب:
«آقای بهزادی از روستای حاجقاسم، قناتملك، میگوید:
«یك روز حاجقاسم سلیمانی كه یكی از فرماندهان سپاه پاسداران شده بود، به روستا آمد و مردم روستا را گرد آورد و پرسید:
«چه كسی برای مسجد و حسینیه زمین وقف میكند؟»
مردمی كه جمع شده بودندمشغول مشورتكردن با یكدیگر بودند كه حاجقاسم سلیمانی خانهٔ پدریاش را برای مسجد انتخاب كرد و زمینهای اطرافش را هم به آن افزود و شروع به ساختن یك مسجد و حسینیهٔ بزرگ كرد. طی دو و نیم سال مسجد و حسینیه تمام شد. برای نقشهٔ مسجد، حاجقاسم از تهران طراح و مهندس آورد. پس از ساخت مسجد و حسینیه هم، هرگاه حاجقاسم در روستا بود، حتماً در برنامههای مسجد و حسینیه شركت میكرد.
حاجقاسم سلیمانی برای برپایی شكوهمند عزاداری امامحسین علیهالسلام نقشی كلیدی داشت.
اهالی قناتملك محافظین حاجقاسم سلیمانی بودند
آقای دوستمحمدی میگوید پسازآنكه حاجقاسم فرماندهٔ سپاه قدس شد، هرگاه به روستای خودش قناتملك میآمد، محافظین امنیتی را با خودش نمیآورد. او میگوید:
«ما خودمان در روستایمان حدوداً به یكصد جوان آموزشهای امنیتی داده بودیم. وقتی حاجقاسم به روستا میآمد، گروه حفاظت از او كار را به عهده میگرفتند؛ تاآنجاكه افراد كهنسال نیز مشتاقانه آماده بودند اطراف خانهٔ حاجقاسم نگهبانی بدهند؛ ولی حاجقاسم به آنان اجازه نمیداد و میگفت شما بروید و در خانهٔ خویش استراحت كنید. اما ما پنهانی بازمیگشتیم و شبانه كشیك میدادیم. یك شب كه برای نماز شب بلند شده بود، آمد و مرا دید و گفت برو بخواب و من رفتم.»