كتاب «هزار جان گرامی» نوشتهٔ ساجده ابراهیمی است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر كرده است. این كتابْ روایتنامۀ بدرقۀ حاج قاسم سلیمانی است.
درباره كتاب هزار جان گرامی:
كتاب هزار جان گرامی شهادتنامهای است بر داغ سنگین یك ماتم بزرگ. نویسندگان در این مجموعه برآن بودند كه با روایت غم و اندوه فقدان (سربازان) شهید، با نوشتن و گفتن از روزهای تبدار دی ماه سرد 1398، امید برآمده از دل مردم ماتمزده حاضر در مراسم تشییع بزرگداشت و شور برخاسته از سویدای دل عزاداران حسین را به خودمان و برای آیندگان یادآوری كنند؛ ماتم آنها كه خود خالصترین قطرات خون خود را فدای حسین كردند تا شفاعت حسین رزقشان شود و... .
كتاب هزار جان گرامی روایتنامهٔ بدرقهٔ شهید حاج قاسم سلیمانی است. گزارش، خاطره و یادداشتهایی از تلاطم درونی نویسندگان و بههمریختگی دنیای بیرون كه در دو بخش مشتاقی و مهجوری ساماندهی شدهاند. علیرضا كمیلی، مرحوم محمدسرور رجایی، حامد عسكری، حسین شرفخانلو، فرشاد مهدی پور، فائضه غفار حدادی و... برایمان از تیپ قهرمان انسان انقلاب اسلامی نوشتهاند.
بخشی از كتاب هزار جان گرامی:
«گاهیوقتها وسط روضه، خودم را شهید میكنم. ترفند خوبی برای گریهكردن است. البته رازش در این است كه نباید هر جایی استفاده شود. بعضی مجلسها گریهلازم هستند. شور و التهاب مردم از صدای مداح نیست. مصیبتْ مجسّمتر از همیشه به دل زخم میزند. چیز دیگری دلها را به غَلَیان میاندازد. نگاه كسی یا نمیدانم حضور كسی شاید؟ فقط میترسی عقب بمانی. نگرانی نتوانی خودت را نشان بدهی. باید این دل سنگشده را آب كنی. جان سفت و كَبَرهبستهات را بِچلانی و ماتمت را جوری نشان بدهی. اینجا جایی است كه به یك درام ملموس نیاز داری. اتفاقی با بارقهای از نور كربلا. چیزی با رنگوبوی عصر عاشورا. برای من، این اتفاقِ كربلایی را مادران شهدا رقم زدهاند. پیرزنهایی تكیده از انتظار. یعقوبهایی دلخسته اما امیدوار. من به فیلمهای معراج شهدا اعتیاد دارم. آن صحنههای پرشكوه و بااحساس. آن نقطهای كه یك انتظارِ سیساله قرار است تمام شود. بازگشت پسر به آغوش مادر. حتی نگاهكردنِ این صحنهها از ورای مانیتور سخت است. چند تكه استخوان، پیچیده میان پنبه و پارچه كه میگذارند در دامن مادر. و دستان چروك و لرزان مادر كه حلقه میشوند دور همان چیزی كه از پسر باقی مانده. و از آرامش نگاهش میفهمی صحنه برای او خالی است. از تمام آدمها و چلیكچلیكِ دوربینها. تنها او و نوزادی قنداقپیچ. و بعد، تمام اینها را برای خودم آرزو میكنم. دوست دارم همینقدر سبك و استخوانی باشم. و بعد مادرم را از پس این رنجِ الهی ببینم. و او مرا به تمام دنیا نشان بدهد. و از بیبیزینب (س) صبر مسئلت كند. و بعد دوتایی، آرام و خرسند، درهم تنیده شویم. كه حالا ما رسیدهایم به كاروان كربلا. و مگر مرگ و زندگی، شكوهمندتر از این هم قابلتصور است؟ تا اینكه تو آمدی. پیشتر از آن هم بودی، اما از یك صبحِ جمعه به قلب خیلی از ماها وارد شدی. و من دیدم چیزی كه تو در واقعیت رقم زدی، حتی از رؤیاهای ما باشكوهتر بود.
دانشگاه ما داخل حرم امامرضا (ع) قرار دارد. دو تا حوزۀ موقوفی كه به هم متصل شدهاند و حالا در آن، صبحها دروس حوزوی برگزار میشود و بعدازظهرها، دروس دانشگاهی. رسماً داخل حرم زندگی میكنیم. جایی چسبیده به صحن اسمالطلا. نقارهزنهای حرم را میتوانیم هر طلوع و غروب از پنجرۀ حجره ببینیم. اگر سحری دلت بخواهد پنجه بیندازی داخل شبكههای ضریح، هفت دقیقه بیشتر فاصله نداری. نشستهایم نزدیكترین جای ممكن در زیر سایۀ آقا. از آن فرصتهای زندگی كه در وسط خوشی، نگران تمامشدنش هستی و جای خالیاش تبدیل میشود به یك آهِ مداوم. و چقدر خوششانس بودیم كه آن جمعه در پناه آقا بودیم.»