كتاب «خاتون و قوماندان» نوشته مریم قربانزاده، روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی معروف به (ابوحامد) فرمانده لشكر فاطمیون است.
درباره كتاب خاتون و قوماندان:
خاتون و قوماندان، روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشكر فاطمیون است.
علیرضا توسلی معروف به ابوحامد 1 مهر 1341 در افغانستان به دنیا آمد و 9 اسفند 1393 در سوریه، شهر درعا شهید شد. ا. فرمانده و بنیانگذار لشكر فاطمیون بود. او تمام زندگیاش را رزمنده بود و در جبههها جنگید. با شروع جنگ ایران و عراق به كردستان رفته و بیش از یك سال در آن منطقه حضور داشت. وقتی جنگ ایران و عراق به پایان رسید، برای جنگ با ارتش شوروی به افغانستان رفت و دوباره در سال 74، زمانی كه نیروهای طالبان در افغانستان روی كار آمده بودند، دوباره به افغانستان رفت. در این میان با ام البنین ازدواج كرد. این ازدواج یك پسر به نام حامد و دو دختر برای آنها به امغان آورد.
بخشی از كتاب خاتون و قوماندان:
مردادماه سال 79 بود. من وارد نوزدهسالگی شده بودم. یك روز مامانِ عالیه، یكی از همسایهها با عكسی سهدرچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد كه این عكسش است. در سپاه حضرت رسول كار میكند. آدم خوبی است. خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فكر پول درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا میزنند».
قرار شد كه مادرم با پدرم صحبت كند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم كار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم».
عكس، دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یك خواستگار روحانی از اقوام خانم كوچكش آورده بود. بابو دو تا زن داشت. خانم بزرگ كه بیبی بود و خانم كوچك كه ما خالهبیبی صدایش میكردیم. پدرم گفت: نه. دخترعموی مادرم هم یك خواستگار فرستاده بود كه امتیازات ویژهای داشت. تك پسر بود و وضع مالیاش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: نه!
پدرم وقتی عكس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم میدهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود: این كه به یك عكس اعتماد كند، بدون اینكه از پدر و مادر و كسب و كار این آدم بپرسد. من هم عكس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم كه امروز و فردا بیایند و صاحب عكس را هم با خودشان بیاورند.
امروز و فردا و امروز و فردا شد پنج ماه! مامان عالیه رفت و با اینكه همسایه بودیم دیگر گپی نشد. خودم را با كلاس امداد و آرایشگری سرگرم میكردم، اما درونم آرام و قرار نبود. در این مدتِ پنج ماه، دو سه نفر از كلاس آرایشگریمان عقد كردند. من بعد از هر عقدكنان، عكس را در دستم میگرفتم و گله میكردم. برایم مسجّل بود كه این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمیآمد كه ممكن است او مرا نپسندد! یا من او را نخواهم.
بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد كه «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید میخواهیم بیاییم دخترطلب». پدرم اجازه داد.
خانه ما دو طبقه بود. دو اتاق بالا داشت، دو اتاق هم پایین. از حیاط با دو پله میرفتیم به اتاقهای پایین و با ده دوازده تا پله به اتاقهای بالا میرسیدیم. یك سالنمانند هم داشت. برنامه ما موقع ورود خواستگاران این بود كه به اتاق پایین برویم، برقها را خاموش كنیم و پشت پنجره صف بكشیم تا بتوانیم خواستگار را ببینیم. صاحب عكس داشت میآمد و من در برزخی بودم كه آیا امشب به خیر ختم خواهد شد یا قسمت، چیز دیگری است.
وارد شدند. پدر عالیه، سیدامیر، آقای احمدی و بعد صاحب عكس. خیلی سنگین قدم برمیداشت. سرش هم پایین بود. نه گل و نه شیرینی. چیزی دستش نبود. ناراحت شدم كه بعد از پنج ماه وعده كردن، آمده و دریغ از یك شاخه گل یا یك جعبه شیرینی. صحنه ورودش در ذهنم آهسته شده بود. حس كردم چقدر بچهام اگر قرار باشد زن این آدم بشوم. پختگی و ابهتش حتی به چشم خواهرهای من هم آمده بود.