صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «آب و زنجیر» نوشته حسین قربانزاده خیاوی از مجموعه روزهای جنگ داستانی برای نوجوانان است كه در به‌نشر به چاپ رسیده است.

درباره كتاب آب و زنجیر:

داستان درباره گروهی نوجوان است كه در روزهای جنگ، در مشكین شهر و در حاشیه دره خیاوچایی زندگی می‌كنند. نویسنده در این داستان حال و هوای نوجوانی به اسم فیاض را روایت می‌كند. فیاض اولین كسی است كه از این محله عازم جبهه می‌شود و همه اهل محل درباره او صحبت می‌كنند.
گفتنی است این اثر با عنوان تابستان خیاوچایی در بخش رمان برگزیده نهمین جشنواره داستان انقلاب شده است.




بخشی از كتاب آب و زنجیر:

سبلان پیراهن سفید بلندش را تا سینه بالا كشیده و نیم‌تنه‌ای سبز از زیر آن بیرون زده بود. اولین اوبه‌های عشایر روی تپه‌های مشرف به سبلان، جا خوش كرده بودند. عشایر از دشت‌های مغان، گوسفندهای خسته و گرسنه را گله‌گله از خیابان‌های شهر عبور می‌دادند و اطراف «قینارجا» ساكن می‌شدند.

غلام لنگهٔ جوراب اركیناز را از داخل توبره بیرون آورد. ساك آبی «سوغان»10 را باز كرد. تخم‌مرغ‌ها را یكی‌یكی داخل جوراب گذاشت. جوراب را سر چوب‌دستی گره زد و آرام فرو برد داخل آب كه بین سنگ‌های قهوه‌ای روشن و تیره بی‌امان غل می‌زد.

زودتر از آنكه خروس فرصت خواندن پیدا كند، از شهر بیرون زده بودند. «جیار» گفته بود:

«این هم آخرین امتحان خرداد! برعكس همهٔ درس‌ها، در این درس نمرهٔ ما همیشه بیست است!»

سوغان گفته بود: «باور كن جیار، در این درس هم نمره نمی‌گیری!» غلام خندیده بود.

خیلی زود، تاریكی و سكوتِ خیاوچایی، جیار را در امتحان شجاعت هم تجدید كرده بود.

- دیوانه شده‌ایم به خدا! جاده را ول كرده‌ایم و در این تاریكی دره، تنمان را به لرزه انداخته‌ایم كه چه؟

قبل از آنها، سه پیرمرد عشایر در حوض قینارجا بودند. به نوبت می‌ایستادند جلوی آب كه با فشار از لوله می‌ریخت داخل حوض. گاه شانهٔ پیرمردها می‌چسبید به دهانهٔ لوله و چتری از آب دورِ سرشان باز می‌شد و فرو می‌نشست. آب داغ بود. آرام‌بخشِ استخوانِ پیرمردها؛ اما استخوان آنها، چنین گرمایی را تاب نداشت. سوغان با اشارهٔ غلام از حوض بیرون زد. در سرمای استخوان‌سوز كوهستان، خود را رساند به سرِ چشمهٔ جوشان. جوی آب داغ را ول داد در بستر رودخانه. با سنگ، آب سرد بیشتری را هدایت كرد طرف حوض. تن عریانش را نیش صبحگاهی كوهستان گزید و ریزریز تاول زد. برای تماشای قیافهٔ پیرمردها، تند از روی سنگی به روی سنگ دیگر جست و لرزان آمد پیش غلام و جیار. انتظار با فریاد یكی از پیرمردها به سر آمد.

- وای... پدرسوخته‌ها!

آب یخ پسِ گردن پیرمرد شلاق زد و او را پراند وسط حوض. پیرمردها بَد و بیراه گفتند. سوغان گفت: «به ما چه؟ خدا فتیلهٔ سبلان را یك‌ذره كشید پایین!»


مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب حوض خون

  • معرفی كتاب «پشت صحنه سیاسی جنگ 33 روزه»

  • معرفی كتاب كتاب خاتون و قوماندان

  • معرفی كتاب فاتح قدس

  • عقل سرخ

  • داغ دلربا: روایتی از تشییع پیكر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ایران

  • «خط مقدم» با روایتی متفاوت از پدر موشكی ایران

  • معرفی كتاب «بادیگارد»

  • معرفی كتاب «در مكتب مصطفی»

  • معرفی كتاب «آواز بلند»