صدای جمهوری اسلامی ایران

در كتاب «آرام جان» نوشته محمدعلی جعفری، خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حدادیان می‌خوانید.

درباره كتاب آرام جان:

در كتاب آرام جان نوشته محمدعلی جعفری، خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حدادیان می‌خوانید. محمدحسین حدادیان كه برای مقابله با داعش در جبهه سوریه هم جنگیده بود در همین تهران به شهادت رسید.
این شهید گرانقدر متولد سال 1374 بود كه در واقعه خیابان پاسداران تهران، به دست دراویش شورشی گنابادی به شهادت رسید.



بخشی از كتاب آرام جان:

بحث دراویش گنابادی همچنان داغ بود. خبرها از طریق محمدحسین به من می‌رسید. فضای مجازی هم كه پر شده بود از این حرف‌ها. اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد كه نهادهای اطلاعاتی قصد دارند نورعلی تابنده را بازداشت كنند. از محمدحسین سراغ گرفتم. گفت: «خود دراویش شایعه درست كردن!» بعد هم در تلگرام عكس فرستاد كه حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و كوچهٔ گلستان هفتم پراكنده مستقر شده‌اند. شب و روز نداشت كه باید بفهمیم سروته این كلاف به كجا بند است.

محمدحسین می‌گفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آورده‌اند. قبل از این ماجراها هم رفته بود زاغ‌سیاهشان را چوب زده بود. اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود. می‌گفت تعداد زیادی در خانه‌ای اطراف خیابان پاسداران هیئت می‌گیرند؛ وقتی می‌خواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رَد كنند كل خیابان را می‌بندند، بعضی از خانم‌ها آیفون خانه‌اش را می‌بوسیدند برای تبرك؛ تفش را می‌اندازد كف دست‌خانم‌ها كه برای شفا ببرند برای مریض‌هایشان، در نماز برمی‌گردد به چپ و راستش نگاه می‌كند.

شب‌ها می‌رفت شناسایی. وقتی می‌دیدم در حال شال‌وكلاه‌كردن است فوری دو تا تخم‌مرغ می‌پختم. تخم‌مرغ‌های رسمی كه از شاهرود می‌آوردیم. هركس می‌خواست بخورد می‌گفتم: «این‌ها برای محمدحسینه.» زهرا زودتر ادامهٔ جمله‌ام را با طعنه می‌گفت: «بچه‌م جون نداره!»

نصفه‌شب می‌آمد؛ خسته و كوفته. سرجمع در شبانه‌روز دوسه ساعت می‌خوابید. صبح كه پا می‌شد، انگار لایه‌ای آتش روی چشمش شعله می‌كشید. دلم كباب می‌شد. می‌گفت: «دراویش سروته گلستان هفتم رو بستن.» محمدحسین اطلاعاتش را درِگوشی به من می‌گفت. صندلی‌های یك اتوبوس را باز كرده بودند. آدم‌هایی كه از شهرستان آمده بودند داخل آن می‌خوابیدند. می‌گفت لیدرهایشان عقب یك ون سبزرنگ جمع می‌شوند و آنجا اتاق فكرشان است. می‌گفت: «همه هم سبیل دررفته!» سطل آشغال گذاشته بودند وسط كوچه. عملاً ایست و بازرسی زده بودند. از ماشین‌های عبوری سؤال می‌كردند ساكن این كوچه‌اند یا نه، اطراف پاسداران با موتور و ماشین گشت می‌زدند؛ اگر كسی با ظاهر مذهبی به تورشان می‌خورد دوره‌اش می‌كردند.

فقط سه تا تاكسی ون كارهای خدماتی‌شان رو انجام می‌دن! كندهٔ درخت میاره براشون كه شب‌ها وسط كوچه آتیش روشن كنن!

15 بهمن بود. بعدازظهر زهرا از داخل اینستاگرام بهم نشان داد كه چطور دراویش به چند موتور نیروی انتظامی حمله‌ور شده‌اند. چهارستون بدنم می‌لرزید كه نكند محمدحسین هم با آن‌ها سرشاخ شود و وسط آن معركه‌ها صدمه‌ای ببیند. گوشی جواب نمی‌داد. نصفه‌عمر شدم تا پایش را بگذارد داخل خانه. بقیه خواب بودند. من را ندید. یك‌راست رفت بیخ بخاری. مثل جنین سرودستش را به هم چسباند. یواش پرسیدم: «شام خوردی؟» جا خورد.

بیداری حاج‌خانم؟

آره، مگه تو می‌ذاری؟
خندید.

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب حوض خون

  • معرفی كتاب «پشت صحنه سیاسی جنگ 33 روزه»

  • معرفی كتاب كتاب خاتون و قوماندان

  • معرفی كتاب فاتح قدس

  • عقل سرخ

  • داغ دلربا: روایتی از تشییع پیكر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در ایران

  • «خط مقدم» با روایتی متفاوت از پدر موشكی ایران

  • معرفی كتاب «بادیگارد»

  • معرفی كتاب «در مكتب مصطفی»

  • معرفی كتاب «آواز بلند»