كتاب «آواز بلند» نوشته علیاصغر عزتیپاك ماجرای جنگ و اتفاقات ناشی از آن است كه نویسنده با نگاه دقیق و موشكافانه خود از نزدیك نظارهگر روزهای پراضطراب و وحشتناك جنگ بوده است و آن را با تمام وجود لمس كرده است.
درباره كتاب آواز بلند:
نویسنده در این كتاب با بیان جزئی ترین صحنه ها و مكان ها، خواننده را با خود میان كوچه های پر از دود سالهای ابتدای جنگ می كشد و با توصیف حالات چهره «عزیز» و «آقا جون»، نگرانی سرنوشت گمشده را كاملاً به خواننده منتقل می كند. این كتاب روایت جنگ است با زبانی شیرین و خواندنی.
بخشی از كتاب آواز بلند:
عزیز نالید. آقاجان اینبار مقداری از آب لیوان را ریخت كف دستش و بعد دستش را كشید به صورت عزیز. چند حلقه از موها، روی پیشانی، خیس شده بودند و چسبیده بودند به هم. آقاجان با انگشتهایش این موها را كنار زد. صدا زد: فهیمه؛ آهای فهیمه!
عزیز سرش را تكان داد. آقاجان گفت: چشمهایت را باز كن ببینم! حالت بهتر شد؟
چشمهای عزیز باز نشد، اما از گوشههایش قطرات اشك جوشید و در صورت آبخوردهاش لغزید پایین. قطرات رسیدند كنار لبها و لبها باز هم لرزیدند. انگشتهای آقاجان اشكها را پاك كرد: «دیگر حالت دارد جا میآید!»
آقاجان بلند شد، لیوان را برداشت و رفت آشپزخانه. برنگشتم ببینم چه میكند، اما از صدای پر شدن لیوان و بعد قاشقی كه به دیوارههای لیوان میخورد، فهمیدم دارد آبقند درست میكند. با لیوان آمد نشست كنار عزیز و گفت: این را بخور؛ حالت بهتر میشود!
پلكهای عزیز لرزشی كرد و باز شد. اول به آقاجان نگاه كرد و بعد به من. آقاجان لیوان را داد دستش. دستهای عزیز گیر نداشتند. من كمكش كردم و لیوان را بردم طرف لبهایش. یكی دو قلپ خورد و بعد سرش را چرخاند طرف دیوار.
آقاجان پرسید: بهتر شدی؟