كتاب «حاج احمد» روایتی است داستان گونه از زندگی فرمانده آسمانی شهید حاج احمدكاظمی كه به فرازهای مختلفی از زندگانی این شهید سرافراز می پردازد.
درباره كتاب حاج احمد:
شهید حاج احمد كاظمی 2 مرداد 1338 در نجف آباد اصفهان متولد شد. او یكی از اعضای سپاه پاسداران بود كه در دوران جنگ ایران و عراق فرماندهی لشكر 8 نجف برعهده داشت و بعد از پایان جنگ نیز در قرارگاه حمزه و لشكر 14 امامحسین به عنوان فرمانده فعالیت میكرد. او در سالهای 1379 تا 1384 فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران شد و در سال 1384 به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شد.
شهید حاج احمد كاظمی در 19 دی 1384 در سانحه سقوط هواپیمای داسو فالكن 20 در نزدیكی ارومیه، به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان به شهادت رسید.
بخشی از كتاب حاج احمد:
سوار بر موتور تریل 250 شده بود و با تمام سرعت رو به جلو میراند. گردوخاك زیادی هم از پشت سر بر جای گذاشته بود. كمی زیگزاگ میرفت، اما عملاً فایدهای نداشت. یكیدرمیان خمپاره با سوتهایش به اطراف مینشست. سال 61 با تمام فراز و فرود و عملیاتِ خوب و بدش گذشت. اسم عملیاتی را كه به اهداف خود نرسیده بود، نمیگفتند شكست؛ اسمش را گذاشته بودند «عدم الفتح.» یعنی هرچند در ظاهر برای ما فتحی نداشت، اما هم چنان رزمندگان اسلام بر مقاومت و جهاد در برابر دشمن متجاوز و متكبر، هم صدا و مصمم بودند. هرچند شرق و غرب عالم در برابر این ملت و این ایمان صفآرایی كرده بودند. و همین نكته بود كه همه را در راه جهاد مستحكم و امیدوار كرده بود.
احمد خودش را به مقرّ تیپ كه حالا به لشكر ارتقا پیدا كرده بود، رساند. آقارحیم منتظرش بود و میخواست نكته مهمی را به او برساند. عملیات والفجرِ یك كه در واقع، ادامه والفجر مقدماتی بود، تازه تمام شده بود. احمد كه به قرارگاه تاكتیكی لشكر رسید، از راه بیسیم با آقارحیم صحبت كرد. آقارحیم از احمد خواست خودش را به اهواز برساند.
بعد از دو ساعتی، احمد روبهروی پایگاه گلف از ماشین پیاده شد و به داخل پایگاه منتظران شهادت رفت. جلسه مهمی برقرار بود. فرماندهان دیگرِ سپاهها هم بودند. احمد هم به عنوان فرمانده سپاه حدید حضور داشت. صحبت از طرحریزی جدیدی برای عملیات شده؛ اینكه باید لشكرها و یگانها برای چند ماهی، بار و بندیلشان را جمع كنند و به غرب كوچكشی كنند. عملیات جدید قرار بود در غرب انجام بگیرد. احمد سؤالی پرسید: «برادر رحیم! موقعیت عملیات معلومه؟ تا انجام عملیات چقدر وقت داریم؟»
«انشاءالله موقعیت عملیات هم معلوم میشه. فعلاً بچههای قرارگاه نجف در حال كار روی طرح عملیات هستن تا بحث اطلاعات تكمیل بشه. تیمهای چندتا از لشكرها و تیپهای شما هم برای كمك به بچههای اطلاعات قرارگاه باید بسیج بشن. اگه میشه، زودتر دستهبندی كنین و بفرستینشون برای منطقهای كه با شما هماهنگ میشه.»
با هماهنگیهای انجامشده، دستههای اطلاعاتی وارد منطقه شدند. كارهای اطلاعاتی در این زمینه انجام شد. با همكاری پیشمرگان كُرد مسلمان، عملیات والفجر 2 با هدف آزادسازی ارتفاعات منطقه و آزادسازی پادگان حاجعمران و منطقه سدّ دربندیخان عراق و شهر چومان مصطفی طراحی شد. در این ایام، به آموزش بسیجیها خیلی گیر میداد و میگفت: «ما بچهای رو كه تا دیروز ورِ دل مادرش و لای پتو بوده، میخوایم بفرستیم جلوی توپ عراقیا. این باید آنقدر از كوهها بالا بره كه پاش سفت بشه. آنقدر صدای شلیك و آتش بشنوه كه ترسش بریزه. از كسی كه لای پتو بوده، حالا میخوایم رزمنده بسازیم.» و همیشه به صورت مخفی به خط سر میزد.
آن روزها دانشگاه شهید چمران در دست تیپ بود و از حاج آقا حسناتی خواست كه باهم به بازدید خط بروند. احمد موتور را برداشت و با هم، بیخبر به سمت خط رفتند. حاج آقا با لباس روحانیت، ترك موتور احمد نشسته بود. به پاسگاه زید و خط مربوط به آن سر زدند. همه جا نیروها مشغول كارهای روزمرهشان بودند. احمد بسیار متواضع بود. دردِدل میكرد و نكته میگفت، از اوضاع شهر و وضعیت پشتیبانی میگفت. در بعضی از عملیاتها مجروح و شهید زیاد داده بودند و او نگران عكسالعمل مردم بود. میگفت: «بیشترین نگرانیام اینه كه در یه عملیات، حدود هشتاد شهید دادیم و دوباره باید اعزام نیرو بشه.» نگران بود مبادا مردم پس بزنند. حاج آقا هم روحیه میداد كه مركز آموزش ما دو برابر شده است. این حرف برای احمد بسیار آرامبخش و جالب بود.