كتاب «شهدفروش» روایت داستانی بر اساس زندگی تخریبچی شهید سعدالله شهدفروش به قلم سید علیرضا مهرداد، به بررسی خاطرات و دلاوریهای این شهید كه در بین همرزمانش به جلال صلواتی شهرت داشت، میپردازد.
درباره كتاب شهد فرش :
سعدالله شهدفروش یك انسان بزرگ و فردی عالم بود كه برای جمع تخریب یك اسوه به شمار میآمد. همرزمان او كه در واحد تخریب خدمت كردهاند میدانند فضای تخریب فضایی بود كه همه اهل الله بودند. شهدفروش به صورت مبنایی خودسازی را آغاز كرده و به تمام معنا اهل تركیه بود.
در بخشی از كتاب شهدفروش میخوانیم:
نمیدانم شما فیلمهای دیدار رزمندگان را با حضرت امام دیدهاید؟ تا امام یك كلمه میگوید، همه زار میزنند و گریه میكنند. این كسانی كه شما میبینید كه این طوری توی جماران ناله میكنند، اینها همان كسانی هستند كه بعضیهایشان در یك شب 70، 80 تا بعثی را به درك واصل میكردند. هیچ چیز جز حرف امام نمیتوانست آنها را به گریه بیاندازد. نماز تمام شد. امام خسته نباشیدی به ما گفت و آمدیم دوباره با هواپیما امیدیه و آلفا آلفا و ماشین را برداشتیم و آمدیم ایلام و پل فلزی. روز بعد دوباره توی صف وضو با آقاجلال رو به رو شدم. بدون اینكه من بگویم كجا بودم یا مهدی میرزایی به كسی چیزی گفته باشد، گفت: «حاجآقا نگفتم صلوات بفرست درست میشه؟»
آن موقع این طوری نبود كه تا اراده كنی بروی دیدار حضرت امام. چند نفر سهمیه به لشكر 5 نصر داده بودند. آقای قالیباف و سعادتی هستند، بروید بپرسید. گفت: «در بین 180 نفر كادر و فرمانده لشكر تا آمدیم قرعهكشی كنیم، اوّل اسم شما، یعنی من آخوندی، در آمد!»
از این كرامات، من از آقاجلال زیاد دیدم. یك ماجرای عجیب و خندهدار برای ما پیش آمد كه خیلی خندیدیم. البته ایمانمان به جلال بیشتر شد، ولی كلاً ماجرا خندهدار بود. یك روز من از همین مقر پل فلزی اراده كردم بیایم به ایلام. وسیله هم نبود. امكانات كم بود. آمدم جلو سنگر اجتماعی بچّهها و گفتم: «كسی نمیره ایلام، با هم بریم؟» منظورم این بود كه كسی بخواهد با ماشین برود. آقاجلال گفت: «من میام.» گفتم: «با چی میخوای ببری؟» گفت: «با هر چی شما بری.» گفتم: «بابا من پیادهام!» فكر میكردم تصور میكند كه من ماشین دارم. گفتم: «بریم.» راه افتادیم.