معصومه رازمهری در كتاب «یكشنبه آخر» به روایت خاطرات خود از روزهای جنگ میپردازد. او در نگارش اثر حاضر تمام تلاش خود را به كار گرفته تا در شرح وقایع دقیق باشد و چیزی را كم یا اضافه نكند.
درباره كتاب صوتی یكشنبه آخر:
معصومه رازمهری ششمین فرزندخانوادهای شلوغ و پرجمعیت بود. نمیتوان گفت دقیقاً چه چیزی پای این دختر آبادانی را به جبههی جنگ باز كرد. جنوبی بودنش؟ اما خیلیهای دیگر از همشهریهایش در آن روزا ترك خانه گفتند و رفتند. خودش میگوید اولین و مهمترینش لطف خدا بود. رازمهری در مقدمهی كتاب یكشنبهی آخر چنین بیان میكند: «به یقین میدانم همهی كسانی كه در جبهه بودهاند، انتخاب شدهاند.»
در بخشی از كتاب صوتی یكشنبه آخر میشنویم:
چندین ساعت طول كشید تا به ماهشهر رسیدیم. از ماهشهر هم به طرف امیدیه و بعد به بهبهان رفتیم. به بهبهان كه رسیدیم تقریبا بنزین ماشین تمام شده بود و صف پمپ بنزین هم خیلی شلوغ بود. همه از پا درآمده بودند. كسی حال و حوصله خوردن غذا نداشت. اسحق برای بچهها ساندویچ خرید كه گرسنه نمانند. اسحق كه متوجه شد از طریق پمپ بنزین به جایی نمیرسد به شهرداری و یكی دو اداره دیگر رفت و نهایتا هم به سپاه بهبهان مراجعه كرد و با آنها صحبت كرد تا بالاخره بنزین تهیه كرد. ما كه قبل از ظهر از آبادان حركت كرده بودیم نیمههای شب به شیراز رسیدیم. خانه آجی در منطقه معالی آباد شیراز بود. آنها در منازل سازمانی صنایع الكترونیك شیراز زندگی میكردند و با شروع جنگ خانه آجی محل استقرار مهاجران شده بود. آجی كه به تازگی وضع حمل كرده بود منتظر ما بود، شهربانو و فرحناز و ابراهیم هم بعد از گذشت 23 روز جدایی از مادر، منتظر ما بودند. وقتی وارد خانه آجی شدیم مادر نمیتوانست تولد علی را تبریك بگوید و از دیدن فرحناز و ابراهیم كه تا آن روز از آنها جدا نشده بود خوشحال باشد یا برای اسماعیل عزاداری كند.
ابراهیم كه كلاس دوم دبستان بود به مادرم چسبیده بود و از او جدا نمیشد. همسایهها و دوستان مان هم در كنار ما برای از دست رفتن اسماعیل اشك میریختند. مادرم در منزل آجی مراسم مختصری برای اسماعیل گرفت و به نیت او به مسجد محل هم مبلغی پول به عنوان كمك پرداخت. از آن به بعد در شیراز هر ماه كه حقوق میگرفت چند قالب یخ به نیت اسماعیل میخرید و در منبع آبی كه در میدان قصرالدشت در محل عبور مردم بود میانداخت تا ثواب آن به اسماعیل برسد.