كتاب «لبخند ابراهیم» نوشته معصومه جواهری خاطرات شهید مدافع حرم حمیدرضا بابالخانی است كه در انتشارات شهید كاظمی منتشر شده است.
درباره لبخند ابراهیم:
یاد شهیدان، یادبود ارزشهای انسانی است و گرامی داشت آنان، تجلیل از برترین خصال بشری است. یاد شهیدان باید باتدبیر و عبرت گیری همراه باشد. آنان همان فرزانگانی هستند كه جان عاریت را كه كالایی تمام شدنی است و روبه زوال است، با نعیم پایدار الهی سودا كردند و خود را از خسرانی كه هر انسانی خوا هناخواه دچار آن است- یعنی اضمحلال تدریجی سرمایه زندگی- به نیكوترین وجه رها ساختند. عمل صالح آنان كه ازایمانی پایدار ریشه گرفته است، برترین عملهای صالح است.
در بخشی از كتاب لبخند ابراهیم می خوانیم:
خاطرات پدر شهید
اوایل سال 1361 بود. بعد از شركت در آزمون تربیت معلم، تصمیم گرفتم تا مشخص شدن نتایج، به منطقه بروم. جلوی پایگاه مسجد، فرم اعزام داوطلبانه را گرفتم و نوشتم:
«نام: محمدمهدی... نام خانوادگی: بابالخانی... محل سكونت: اصفهان– خیابان ابنسینا...»
یك هفته بعد، تو لباس خاكیرنگم مقابل آینهٔ قدی اتاق خانمجان به صورت لاغر و استخوانی خودم كه بخشیاش با ریش كوتاه و مشكی پوشیده شده بود، خیره شدم. احساس كردم تو همین یك هفته كلّی بزرگتر شدهام. آقاجان به روی من لبخند زد و گفت:
- بِجُنب پسر، اتوبوس رفت!
خواهرهایم با اشك چشمانشان بدرقهام كردند. خانمجان با بغض فروخوردهای فقط زیر لب آیتالكرسی میخواند و سعی میكرد باهام چشمتوچشم نشود تا مبادا یكهو دلم بلرزد و پاهایم سُست شود. بالاخره با گرمای دستهای پدرم، راهی منطقهٔ «سومار»1 شدم.
چند ماه بعد، خبر آمد كه در آزمون تربیت معلم قبول شدم و میتوانم استخدام آموزشوپرورش اصفهان بشوم. عاشق معلمی بودم. در همین مدت كوتاهی كه در منطقه بودم، اگر وقت خالی پیدا میكردم، یا با سال پایینیها ریاضی و فیزیك تمرین میكردم یا كتاب میخواندم.
سال 1361 شروع یك مسیر جدید و جدی در زندگیام بود. هم درس میدادم و هم در مقطع كاردانی تربیت معلم درس میخواندم. همهٔ روزهایم وقف آموزش پسربچههای بازیگوشی میشد كه اغلب در فراق پدران رزمندهشان به من پناه آورده بودند و به غیر از معلم، گاهی نیاز به توجه، نگاه پدرانه، تشویق و حمایتهای ویژه داشتند. از همان جا بود كه دلم خواست زودتر شرایط مهیا بشود تا من هم بتوانم طعم شیرین پدر شدن را بچشم.
دو سال از سابقهٔ كارم در مدرسه میگذشت و كمكم اوضاع زندگی بر وفق مراد میشد. خانمجان یك روز صبح قبل از اینكه راهی مدرسه بشوم، دستی به یقهٔ كت مخمل كبریتیام كشید و گفت:
- آقامهدی! دیگه وقتشه این خونه رنگ نوعروسش رو ببینه.
از شرم سرم را پایین انداختم و صدایم را تو سینه صاف كردم. اما حیا مانع از این میشد كه بخواهم حرفی بزنم. خانمجان لبخندی زد و گفت:
- خُب خداروشكر! رنگ رخسار خبر میدهد از سِرّ درون.
بعد همانطور كه از پلههای حیاط بالا میرفت ادامه داد:
- من و آباجیات یه دختر خوب و نجیب برات نشون كردیم، ان شاء الله آخر هفته وعده گرفتیم. حواسِت باشه جایی قول و قرار نذاری!
خانمجان دخترِ یكی از خالهزادههای خودش را كه خیلی خانوادهٔ محترم و باایمانی بودند در نظر گرفته بود. مراسم خواستگاری و عقد و عروسی در سادهترین شكل ممكن با همراهی و همدلی دو خانواده به سرعت برگزار شد و من در بهار 25 سالگیام رخت دامادی تن كردم و وارد دورهٔ جدیدی از زندگیام شدم.