دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در 13 دیماه سال گذشته دقایق تكرارنشدنی و بدیعی داشت؛ از جمله در لحظاتی از این دیدار كه رهبر معظم انقلاب با ذكر خاطرهای از كتاب یكی از همرزمان شهید، بغض در گلویشان شكست و در یاد سردار دلها به نحو كمسابقهای گریستند. خاطره مربوط به حضور شهید سلیمانی در بیمارستان و محل جراحی نوه یكی از شهدای دفاع مقدس است؛ شهید مهدی مغفوری فرمانده سپاه كرمان كه در عملیات كربلای چهار شهید شد و اكنون با پیگیریهای رادیو مقاومت، فاطمه مغفوری فرزند شهید و مادر همان دختربچهای كه در زمان جراحی، حاج قاسم خود را بالای سرش رساند، مهمان ویژهبرنامه «سرباز آسمانی» شده و در گفتوگویی خواندنی بر آنتن زنده رادیو، ناگفتههای شنیدنی گوشنوازی از سردار دلها بیان كرد:
چند فرزند دارید؟
دو فرزند داریم به نام های زینب و حسین و با اسم خودمان كه علی و فاطمه است، حاج قاسم خیلی اسامی خانوادههایمان را دوست داشت و به همه میگفت، اینها را میبینید؟ اینها علی و فاطمه و حسین و زینب هستند.
اصل ماجرایی كه رهبر معظم انقلاب با بغض به آن اشاره كردند، چه بود؟
اوایل سال 1398 بود كه اول حسین آقا مریض شد. متوجه شدیم كه دیابت دارد. حدود یك هفته كه در بیمارستان بستری بود، حاجآقا خیلی در حق ما لطف داشتند. مرتب به ما سر میزدند و به رئیس بیمارستان هم میگفتند كه هر لطفی در حق من دارید، در حق اینها بكنید. بعد از مرخص شدن حسین آقا، ما ناگهان متوجه شدیم كه برای زینب خانم ما مشكل ایجاد شده است. روزهای خیلی سختی بود اما فقط به این دلگرم بودیم كه حاجآقا كنار ما بود. به این دلیل كه زینب باید جراحی میشد، ما نیاز به زمان داشتیم كه به دنبال متخصص زبردستی بگردیم تا از عهده جراحی بربیاید. در این زمان حاجآقا هیچوقت ما را تنها نگذاشتند. اگر ایران بودند كه مستقیم به ما سر میزدند و حتی پیش میآمد كه ایران نبودند اما تماس میگرفتند و جویای احوال ما میشدند؛ آن هم در شرایطی كه بعضیاوقات حتی صدای گلوله و خمپاره پشت صدایشان شنیده میشد و تلفن مرتب قطع و وصل میشد.
صبح روز جراحی زینب، آقای پور جعفری با ما تماس گرفتند و گفتند كه امروز حاجآقا اعزام دارند. مطمئن شدیم كه حاجی نمیآید برای همین تنها زینب را به بیمارستان رساندیم اما در كمال ناباوری دیدیم كه حاجآقا بازهم خود را به بیمارستان رساندند و با همان روحیه پدرانه به ما قوت قلب دادند. نمونه بارزش زمانی بیشتر به چشم آمد كه جمعی از پزشكان و دانشجویان پزشكی وقتی وارد بخش شدند، حاجی بهسرعت خود را به پذیرش رساند و به رئیس بیمارستان كه شنیده بود حاجآقا اینجا هستند و به این دلیل خودش را رسانده بود، تذكر داد كه چرا این جمعیت با این سر و صدا به بخش وارد شدهاند؟ اینجا بیمار بستری است، بچه بستری است. بچهها میترسند و در این حد با نگاه پدرانه به مدیریت شرایط میپرداختند.
من خیلی به حاجآقا اصرار میكردم كه تشریف ببرند چون میدانستم كه عازم به مأموریت هستند اما در یك موقعیت كه آقای پور جعفری بودند، حاجآقا به من گفتند «دخترم، من پدرت را فرستادم به جایی كه باید میرفتم و خودم به جای او، پیش شما آمدم». بعد از این جمله، در تمام طول مدتی كه زینب در بیمارستان بود، حاجآقا كنار ما بودند. وقتی مضطر و بیتاب میشدیم، حاجآقا با تسبیح شان روی دست من میزدند و با قاطعیت میگفتند فاطمه آرام باش. همهچیز درست میشود.
با اینكه 45 دقیقه برای ریكاوری زمان لازم بود اما بازهم حاجآقا ماندند تا زینب به هوش بیاید، شخصاً به سراغ دختر ما رفتند و وقتی مطمئن شدند كه حال نوه شهید مغفوری خوب است، عازم مأموریت شدند.
درباره شخصیت شهید سلیمانی برایمان بگویید. در دیدارهایی كه با هم داشتید، چطور رفتار میكرد؟
عموماً دوستان و اطرافیان حاجآقا از خاطرات میدان و بخش جنگی و عملیاتی شهید سلیمانی میگویند اما داستان بیمارستان ما فقط یك جنبه كوچك از بخش لطیف و مهربانانهای از شهید سلیمانی است كه مورد غفلت قرار گرفته است.
به یاد دارم كه یك روز صبح، حاجآقا برای صبحانه به منزل ما تشریف آورده بودند و تشریففرماییشان با ورود علی آقا همزمان شد اما چون علی خلبان است و 48 ساعت نخوابیده بود، با خستگی طاقتفرسایی به حاجی سلام كرد و به اتاق رفت. فردای آن روز حاجآقا با من تماس گرفتند و جویای حال علی شدند. به ایشان توضیح دادم كه علی به خاطر بیخوابی مستمر در پرواز به آن وضعیت دچار بود اما حاجآقا بازهم قبول نكردند و پزشكی از بهداری یگان خود را فرستادند تا به مشكل ما رسیدگی كند. من باور دارم كه این موارد نه محدود به ما بلكه گسترده در بسیاری از خانوادههای شهدا میشد.
این چیزها را كه هیچوقت خودشان تعریف نمیكردند اما ما از اطرافیان شنیدیم كه گویا یكبار در مینیبوسی كه مسافران پرواز را از فرودگاه به هواپیما میرساند، حاجآقا متوجه فردی میشوند كه خیلی نگران و بیتاب بوده است. جلو میروند و با احوالپرسی میكنند. معلوم میشود كه بنده خدا از هموطنان ارامنه و حتی غیرمسلمان بوده است اما در همان لحظه حاجآقا با چند جا تماس میگیرند و مشكل آن هموطن را حل میكنند.
ارتباط نزدیكی كه با گل و گیاه داشتند. هر بار كه به خانهشان میرفتم، با اشتیاق به من میگفت كه «فاطمه بیا باغچه را به تو نشان بدهم» و با ذوق درباره هر گل و بوتهای كه كاشته بودند، صحبت میكردند.
خودشان همیشه خیلی خصوصی و خودمانی میگفتند كه من برای مأموریتهایی كه میروم، یك قران نمیگیرم. اكنون كه حاج قاسم شهید شده میگویم. ایشان به من میگفتند كه در اكثر مواقع در دخل و خرج روزهای آخر ماه گرفتار میشوم. حتی به فردی هم كه برایشان خرید میكرد، میگفتند كه دقیق این خریدها را حساب كن كه مبادا من در قیامت معطل یك نان سنگك شوم.
یكبار برایم تعریف میكردند كه از طرف حماس یك BMW قرمز دادهاند و آقای خالد مشعل بارها تأكید كرده كه این نه متعلق به نیروی قدس بلكه متعلق به خودتان است. اتفاقاً حاجی میگفت از این ماشینهایی است كه سقفش هم باز و بسته میشود و من و علی با خنده میگفتیم سانروف است اما هرگز آن را قبول و استفاده نكردند و بهطور كلی هیچوقت ندیدم كه حاجآقا بالاتر از سمند و پارس سوار شوند. در مواقع زیادی حتی پراید سوار میشد.
به یاد دارم كه زمانی از طرف یكی از دوستان كه زمین وسیعی در یكی از ییلاقات اطراف تهران خریده بود، عمارتی آماده و به ایشان اهدا شد اما حاجآقا آن را رد كرده بودند. من از حاجی كه سؤال كردم كه چرا این عمارت را قبول نكردید، حاجآقا بهسادگی پاسخ داد «چون پول آن را ندارم بدهم» و وقتی دید كه این پاسخ به نظر من خیلی جالب آمده، ادامه داد: «از این چیزها پرهیز میكنم چون بین من و مردم فاصله میاندازد».